و اعیان و اشراف و ملاهااز خان راضی بودند، آنها به کمک هم مردم را غارت میکردند و به کار وا میداشتند. مجلس عیشوعشرت برپا میکردند، برای خودشان در جاهای خوش آب و هوا قصرهای زیبا و مجلل میساختند و هرگز به فکر زندگی خلق نبودند. فقط موقعی به یاد مردم و دهقانان میافتادند که میخواستند مالیاتها را بالا ببرند.
خود حسنخان و دیگر خانها هم نوکر و مطیع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آنها باج میگرفت و حمایتشان میکرد و اجازه میداد که هر طوری دلشان میخواهد از مردم باج و خراج بگیرند اما فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیادتر کنند.
خان بزرگ را خودکار میگفتند. خودکار ثروتمندترین و باقدرتترین خانها بود. صدها و هزارها خان و امیر و سرکرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او میترسیدند و فرمانش را بدون چون و چرا، کورکورانه اطاعت میکردند.
روزی به حسنخان خبر رسید که حسنپاشا، یکی از دوستانش، به دیدن او میآید. دستور داد مجلس عیش و عشرتی درست کنند و به پیشواز پاشا بروند.
حسنپاشا چند روزی در خانه حسنخان ماند و روزی که میخواست برود گفت: حسنخان، شنیدهام که تو اسبهای خیلی خوبی داری!
حسنخان بادی در گلو انداخت و گفت: اسبهای مرا در این دور و بر هیچ کس ندارد. اگر بخواهی یک جفت پیشکشت میکنم.
حسن پاشا گفت: چرا نخواهم.