منجوق حق داشت بگوید که دیر کردهام. آخر من چکار میتوانستم بکنم؟…
پولاد باز شروع کرد به گریه کردن. من حالا حس میکردم که صاحبعلی و پولاد را خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی فکر کردم که دیگر صاحبعلی را نخواهم دید، کم مانده بود از شدت غصه تمام برگهایم را بریزم و برای همیشه بخشکم و جوانه نزنم.
پولاد گریهاش را تمام کرد و گفت: من دیگر نمیتوانم توی ده بمانم. هر جا که میروم شکل صاحبعلی را جلو چشمم میبینم و غصه میکنم. به کوه که میروم، بز را که به صحرا میبرم، دست که بر سر سگها میکشم، روی سرگینها که راه میروم، با بچههای دیگر که توی مزرعه ملخ و سوسمار میگیرم، علف که خرد میکنم، پشتبامها که میروم، همیشه شکل صاحبعلی جلو چشمم است. انگار همیشه من را صدا میکند. پولاد!… پولاد!… آری درخت هلو، من طاقت ندارم این صدا را بشنوم. میخواهم بروم به شهر پیش داییام شاگرد بقال بشوم. من نمیدانم چکار باید میکردم تا صاحبعلی زنده میماند. حالا نمیدانم چکار باید بکنم که من هم مثل او یکدفعه نیفتم بمیرم. من کوچکم. عقلم به هیچچیز قد نمیدهد. همینقدر میدانم که نمیتوانم توی ده بمانم. من رفتم، درخت هلو. هلویت را هم گذاشتم بماند برای خودت.
وقتی دیدم پولاد میخواهد پا شود برود، گذاشتم هلویم بیفتد جلو پایش. پولاد هلو را برداشت بویید بعد خاکهایش را پاک کرد و من را