چرا میکرد و خودش با سگش چشمبهراه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحبعلی درست مثل پوستهی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاهسوخته شده بودند.
پولاد با بیصبری گفت: خوب، نقشهات را بگو.
صاحبعلی گفت: میخواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟
پولاد گفت: مگر دیوانهام که نخواهم!
صاحبعلی گفت: پس برویم.
پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: ولش میکنیم توی خانه.
پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم.
صاحبعلی گفت: پس سگه را میگذاریم پیش بزه.
پولاد دستی به سروگوش سگ کشید و گفت: بزه را میپایی تا من برگردم. خوب؟
ما سهتایی دواندوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحبعلی گفت: بپر بالا.
پولاد گفت: دیگر نمیخواهد نقشهات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. میخواهیم هستهی هلومان را بکاریم.
صاحبعلی گفت: درست است. هستهمان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته میکاریم. آنوقت چند سالی که گذشت ما خودمان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که میفهمی چرا جای دیگر نمیخواهیم