درخت بزرگتر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی میآورد چنانکه بهسختی توی مشت جا میگرفتند و آدم دلش نمیآمد آنها را گاز بزند و بخورد.
باغبان میگفت درخت بزرگتر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان آورده بود. معلوم است که هلوهای درختی که اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روی تختهپارهای دعای «وَ اِن یَکاد» نوشته آویزان کرده بودند که چشمزخم نخورند.
درخت هلوی کوچکتر هرسال تقریباً هزار گل باز میکرد اما یک هلو نمیرساند. یا گلهایش را میریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد میکرد و میریخت. باغبان هر چه از دستش برمیآمد برای درخت کوچکتر میکرد اما درخت هلوی کوچکتر اصلاً عوض نمیشد. سالبهسال شاخ و برگ زیادتری میرویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمیکرد.
باغبان به فکرش رسید که درخت کوچکتر را هم پیوندی کند اما درخت باز عوض نشد. انگار بنای کار را به لج و لجبازی گذاشته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچکتر را بترساند. رفت ارهای آورد و زنش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچکتر شروع کرد به تیز کردن دندانههای اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یکدفعه خیز برداشت بهطرف درخت هلوی کوچکتر که مثلاً همین حالا تو را از بیخ و بن اره میکنم و دور میاندازم تا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.