- «پدر قوچ علی چوپانی میکرد. قوچ علی پای پیاده سر به بیابان گذاشت و رفت پدرش را سر کوه پیدا کرد. پدرش سخت مریض بود و در غار گوسفندان خوابیده بود. خواهر قوچ علی که به سن و سال خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد و گفت: قوچ علی، چه به موقع آمدی. من دارم میمیرم. خواهرت را تنها نگذار. تنهایی درد کشندهای است.
پدر مرد. پسر او را همانجا سر کوه خاک کرد. عصر که خواهر برگشت، به جای پدرش، برادرش را دید. با هم برای پدرشان گریه کردند و سر قبرش گل و درخت کاشتند.
روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علی و خواهرش شدند هفده هیجده ساله. دو تایی کوه و صحرا را از پاشنه در میکردند و گوسفندانشان را در بهترین جاها میچراندند. شبها را با سگهایشان در غار میگذراندند. فقط گاهی در زمستان به شهر میآمدند، موقعی که گوسفندان در غار زمستانی بودند و وقت بیکاری بود.
خواهر قوچ علی مثل هوای بهار لطیف بود، مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل میوههای پاییز معطر و دوست داشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لالهی صحرایی سرخرو و وحشی بود. به همین جهت قوچ علی لاله صدایش میکرد.
روزی وقتی گوسفندان را برمی گرداندند، قوچ علی دید که بزی از گله گم شده. یکی از سگها را برداشت و رفت دنبال بز. چند کوه را پشت سر گذراندند بالاخره دیدند بز نشسته سر چشمهای گریه میکند و مثل