میکند. او «افسانهی محبت» بلد است. بروید او را بیاورید. اما پادشاه، بدان که اگر خود تو دنبال او نروی، هرگز از کوه پایین نمی آید.
حکیم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر دیگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسیدند پای کوه. چوپان جوان را صدا کردند. چوپان از بالای کوه گفت: شما کیستید؟ چکارم داشتید؟
پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنیدی دختر من مریض شده؟ میخواهم بیایی برایش...
پادشاه یادش رفت که حکیم چه گفته بود. چوپان یادش انداخت: «افسانهی محبت» میخواهی؟
پادشاه گفت: آره، همان که گفتی. حکیم پیر و غریبهای گفت که تو بلدی.
چوپان جوان گفت: آره، بلدم.
پادشاه گفت:اگر دخترم را خوب کنی هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهی، میدهم.
چوپان که داشت از کوه پایین میآمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنیا را بیاری، من نمی آیم. «افسانهی محبت» همین به خاطر محبت گفته میشود.
پادشاه دیگر چیزی نگفت. دلش میخواست این چوپان فضول را دست جلادها بسپارد اما چیزی نگفت. چوپان سوار ترک اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتی به قصر رسیدند، چوپان را پشت پردهای نشاندند و گفتند: از همین جا بگو. چشم نامحرم نباید به صورت دختر پادشاه بیفتد.