دومرول چنین دلاوری بود.
روزی طایفهای آمدند و در کنار پل او چادر زدند. در میان ایشان جوانی بود که به نیکی و پهلوانی مشهور بود. روزی ناگهان مریض شد و جان سپرد. فریاد ناله و زاری به آسمان برخاست. یکی میگفت: «وای، فرزند!..» و مویش را میکند. دیگری میگفت: «وای، برادر!..» و خاک بر سر میکرد. همه میگریستند و شیون میکردند و نام آن دلاور را بر زبان میآوردند.
ناگهان دومرول پهلوان از شکار برگشت و صدای ناله و شیون شنید. عصبانی شد و فریاد زد: آهای، بدسیرتها! چرا گریه میکنید؟ این چه ناله و زاری است که در کنار پل من راه انداخته اید؟
بزرگان طایفه پیش آمدند و گفتند: پهلوان، عصبانی نشو. ما جوان دلاوری داشتیم که همین امروز مرد، از میان ما رفت. به خاطر او گریه میکنیم.
دومرول دیوانه سر شمشیرش را کشید و فریاد زد: آهای، کی او را کشت؟ کی جرئت کرد در کنار پل من آدم بکشد؟
بزرگان گفتند: پهلوان، کسی او را نکشته. خداوند به عزراییل فرمان داد و عزراییل که بالهای سرخ رنگی دارد ناگهان سررسید و جان آن جوانمرد را گرفت.
دومرول دیوانه سر غضبناک فریاد برآورد: عزراییل کیست؟ من عزراییل مزراییل نمیشناسم. خداوندا، ترا سوگند میدهم عزراییل را پیش من بفرست و چشم مرا بر او بینا کن تا با او دست و پنجه نرم کنم و