شروع به حرف زدن کند.
ناگهان گربهی سفید گفت: من راه حلی پیدا کردم.
گربهی سیاه گفت: چه راهی؟
گربهی سفید گفت: من کار واجبی دارم. خیلی خیلی واجب. تو برگرد برو آخر دیوار، من بیایم رد بشوم بعد تو برو.
گربهی سیاه خنده اش گرفت و گفت: عجب راهی پیدا کردی! من خود کاری دارم بسیار واجب و بسیار فوری. نیم ثانیه هم نمیتوانم معطل کنم. گربهی سفید پکر شد و گفت: باز که تو رفتی نسازی! گفتم کار واجبی دارم، قبول کن و از سر راهم دور شو!..
گربهی سیاه بلندتر از او گفت: میاوو! مگر تو چی منی که امر میکنی؟ حرف دهنت را بفهم!..
گربهی سفید لندید، پا شد و داد زد: میاوو!.. من حرف دهنم را خوب میفهمم. تو اصلا گربهی لجی هستی. من باید بروم خانهی حسن کلهپز. آنجا بوی کلهپاچه شنیدهام. حالا باز نفهمیدی چه کار واجبی دارم؟
گربهی سیاه لندید و گفت: میاوو!.. تو فکر میکنی من روی دیوارهای مردم ول میگردم؟ من هم آن طرفها بوی قرمه سبزی شنیدهام و خیلی هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بایستی، همچو میزنم که بیفتی پایین و مخت داغون بشود.
گربهی سفید نتوانست جلو خود را بگیرد و داد زد: میاوو!.. احمق برو کنار!.. پیف ف!.. بگیر!..