میکشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار میآمد و به ما میچسبید. گاهی هم ما میرفتیم و به تودههای بزرگتر میچسبیدیم و در هم میرفتیم و فشرده میشدیم و باز هم کیپ هم راه میرفتیم و بالا میرفتیم و دورتر میرفتیم و زیادتر میشدیم و فشردهتر میشدیم. گاهی جلو آفتاب را میگرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر میکردیم.
آنطور که بعضی از ذرههای بخار میگفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما میزد و ما را به شکلهای عجیب و غریبی در میآورد. خودم که توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره میدیدم.
نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمیتوانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دستهجمعی حرکت میکردیم: من نمیدانستم کجا میرویم. دور و برم را هم نمیدیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. میخواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران میشدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمیگذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف میشوم. تو خودت هم...