حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننهات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریهام میگرفت. دفهای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننهام کز کرده بود و گریه میکرد.
شب، آقا، کدخدا آمد. حاجیقلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: میخواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را میسپردم دست امنیهها پدرش را در میآوردند. بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟
زن و بچهی حاجیقلی حالا هم تو شهر است، آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. میبخشی آقا، مرا. عین یک خوک گنده است. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و یک تسبیح دراز در دستش. دور از شما، یک خوک گندهی پیر و پاتال.
ننهام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمیدهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمیآیند با ما دهاتیها قوم و خویش راستراستی بشوند...