شد. حاجی علی راست میگوید، این کارها همهاش زیر سر کچل است.
پادشاه عصبانی شد و امر کرد که قشون آماده شود و برود خانهی کچل را محاصره کند و زنده یا مردهاش را بیاورد.
درست در همین وقت دختر پادشاه با کنیز محرم رازش نشسته بود و دوتایی حرف میزدند. کنیز که تازه از پیش پیرزن برگشته بود میگفت: خانم، ننهی کچل گفت که کچل زنده است و حالش هم خیلی خوب است. امشب میفرستمش میآید پیش دختر پادشاه با خودش حرف میزند…
دختر پادشاه با تعجب گفت: کچل میآید پیش من؟ آخر چطور میتواند از میان اینهمه قراول و قشون بگذرد و بیاید؟ کاش که بتواند بیاید!..
کنیز گفت: خانم، کچلها هزار و یک فن بلدند. شب منتظرش میشویم. حتماً میآید.
در این موقع از پنجره نگاه کردند دیدند قشون، خانهی کچل را مثل نگین انگشتری در میان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، یکی را سالم نمیتواند درببرد. طفلکی کچل من!..
حالا دیگر کفترها پشتبام نشسته بودند و دان میخوردند. چوب کفترپرانی راست ایستاده بود، بز داشت مرتب خار میخورد و گلولههای سخت و سرشکن پس میانداخت.
قشون آماده ایستاده بود. رییس قشون بلندبلند میگفت: آهای