رفت و لقمهی بزرگی برای خودش برداشت. حاجی علی داشت نگاه میکرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بسمالله گفتن و تسبیح گرداندن. کچل چایی حاجی علی را از جلوش برداشت و سرکشید. این دفعه زنها و حاجی علی از ترس جیغ کشیدند و همهچیز را گذاشتند و دویدند به اتاقها. کچل همهی عسل و خامه را خورد و چند تا چایی هم روش و رفت که اتاقها را بگردد. توی اتاقها آنقدر چیزهای گرانقیمت بود که کچل پاک ماتش برده بود. شمعدانهای طلا و نقره، پردههای زرنگار، قالیها و قالیچههای فراوان و فراوان، ظرفهای نقره و بلور و خیلی خیلی چیزهای دیگر. کچل هر چه را که پسند میکرد و توی جیبهاش جا میگرفت برمیداشت.
خلاصه، آخر کلید گاوصندوق حاجی را پیدا کرد. شب که همه خوابیده بودند، گاوصندوق را باز کرد و تا آنجا که میتوانست از پولهای حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانههای چند تا پولدار دیگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود که بهطرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سر راه به خانههای فقیر داد. در خانهها را میزد، صاحبخانه دم درمیآمد، کچل میگفت: این طلای مختصر و دو هزار تومن را بگیر خرج بچه هات بکن. سهم خودت است. به هیچکس هم نگو.
صاحبخانه تا میآمد ببیند پشت در کی هست و صدا از کدام ورمیآید، میدید یکمشت طلا و مقدار زیادی پول جلو پاش ریخت و تازه کسی هم آن دوروبرها نیست. کچل دیروقت به خانه رسید. پیرزن نخوابیده بود. نگران کچل