مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده، وزیر و نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشتهاند و خودش را کتک زدهاند و به این روزش انداختهاند. پسر تو فکر این است که کفترهاش را کجا چال بکند.
کبوتر دومی گفت: چرا چال میکند؟
کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟
کبوتر دومی گفت: وقتی ما بلند میشویم چهارتا برگ از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن کفترهاش بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده …
کبوتر اولی گفت: کاش که پسر حرفهای ما را بشنود!..
کفترها بلند شدند به هوا. چهارتا برگ از زیر پاهاشان جدا شد. کچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شیر شد. کچل بادیه آورد. بز را دوشید و از شیرش به سر و گردن کفترهاش مالید. کفترها دست و پایی زدند، زنده شدند، کچل را دوره کردند.
پیرزن به صدای پر زدن کفترها بیرون آمد. کچل احوال کفترها را به او گفت. پیرزن گفت: پسر جان، دست از کفتربازی بردار دیگر. این دفعه اگر پشتبام بروی پادشاه میکشدت.
کچل گفت: ننه، کفترهای من دیگر از آن کفترهایی که تا حال دیدهای، نیستند. نگاه کن …
آنوقت کچل به کفترهاش گفت: کفترهای خوشگل من، یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید.