اولدوز همیشه وقتی با عروسک کاری نداشت، آن را میبرد در صندوقخانه پشت رختخوابها قایم میکرد؛ بنابراین وقتی زن بابا ناگهان سر رسید چیزی ندید. فقط دید که اولدوز لب کرت نشسته انگشتهاش را میشمارد و کلثوم هم حیاط را جارو میکند. بابا در اتاق شلوارش را اتو میکرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت؛ اما پیش از رفتن کمی با بابا حرف زد. اولدوز کموبیش فهمید که دربارهی او حرف میزنند. گویا زن بابا پیش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شکایت کرده بود.
شب، وقت خوابیدن پیشآمد بدی شد: زن بابا وقتی رختخواب خودش را برمیداشت، دید چیز گنده و بدترکیبی پشت رختخوابها افتاده. بهزودی دادوبیداد راه افتاد و معلوم شد که آن چیز گنده و بدترکیب عروسک اولدوز است. عروسکی است که خودش درست کرده. زن بابا عروسک گنده را از پنجره انداخت وسط کرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مردهشور خانه بیفتی با این عروسک درست کردنت!… مرا ترساندی. به تو نشان میدهم که چه جوری با من لج میکنی. خودم را تازه از شر آنیکی عروسکت خلاص کردهام. تو میخواهی باز پای «ازمابهتران» را توی خانه باز کنی، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فکری بود که عروسک به این گندگی از کجا آمده، هیچ باورش نمیشد که اولدوز درستش کرده باشد. گفت: دختر، این را کی درست کردی من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش برای حرف زدن باز نمیشد. زن بابا گفت: برو