آنطرف تر میآمد.
یاشار «راه مکه» را بالای سرشان نشان داد و گفت: این روشنایی پهن را که تو آسمان کشیده شده، میبینی؟ بهرام گفت: آره.
یاشار گفت: این را بش میگویند «راه مکه».
بهرام گفت: حاجیها از همین راه به مکه میروند؟
یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بیسواد بش میگویند راه مکه. اینها ستارههای ریزودرشتیاند که پهلوی هم قرارگرفتهاند. خیال نکنی به هم چسبیدهاند. خیلی هم فاصله دارند. از دور این شکلی دیده میشوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش میگویند راه مکه؟
یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدمهای قدیمی که از علم خبری نداشتند، برای هر چه که خودشان بلد نبودند افسانه درست میکردند. این هم یکی از آن افسانههاست.
بهرام با تردید گفت: تو این حرفها را از خودت در نمیآری؟
یاشار گفت: اینها را از آموزگارمان یاد گرفتهام. مگر آموزگار شما برایتان از این حرفها نمیگوید؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را میخوانیم.
یاشار گفت: مگر این حرفها درس نیست؟
ستارهی درخشانی از یکگوشهی آسمان بلند شده بود و بهسرعت پیش میآمد. بهرام بدون آنکه جواب یاشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه