این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۰۸ □ قصههای بهرنگ
عروسکها چنین میخواندند:
روزی بود، روزگاری بود:
لب این آب کبود
گل سرخی روییده بود
درشت،
زیبا،
پَرپَر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا کنده شد
گلبرگهاش پراکنده شد.
کجا رفتند؟
چکارشان کردند؟
مردهاند، زندهاند؟
کس نمیداند.
آه چه گل سرخ زیبایی بود؟…
عروسکهای سفید، آوازخوانان و رقصکنان جمع شدند و پهلوی عروسکهای بنفش ایستادند. کمی بعد عروسک کوچولوی سرخی از پشت درختان رقصکنان درآمد.