را درست ادا نمیکرد. دهنش یكورى بود و مدام پر از آب بود و اصلا نمیشد بفهمی چه میگوید. ولی من حالا میفهمیدم. و راستش اوقاتم حسابی تلخ شد. حتی صنم بر بداند که توی خانه ما چه خبر است و من ندانم این بود که به ادای پدری - باشارت و شورت ـ وارد خانه شدم و سطل سرب راهمان کنار حوض در قی زدم زمین و کتم را در آوردم و بعد گیوه و جورابها را. و پام را تپاندم توی حوض. که اول انگشتها تیر کشید بعد داغ شد و همین جور که توی آب خنک میمالیدمش داشت آرام میشد و ماهیها با ترس و لرز تا نزدیکیهای پام میآمدند و بعد یك هو در میرفتند. من همانجور که متوجه آنها بودم مواظب انگشتهای پام هم بودم که پوست روی انگشت بزرگه با دو تا از بغل دستی هاش کنده شده بود و ورم کرده بود. و دست که میمالیدی میسوخت.
-خدا مرگم بده. چه بلایی سر خودت آوردی؟
-برین بابا. شمام با این قربون صدقههای الکیتون.. اصلاً ببینم اینیه مشت سربه؟
مادرم نشست لب حوض و پام را معاینه کرد و خنده کنان گفت:
-ننه تو که کولی نبودی این اداها مال دختراس، خیال کردی زخم شمشیره؟
-آخه من میخوام بدونم اینهمه سرب به چه دردی میخوره؟
-می فهمی ننه. میفهمی. خدا تنت رو از آتیش دوزخ محافظت کنه حالا پاشو. ناهارت یخ میکنه.
و رفت حوله خودش راآور دو نشست که پای مراخشك كند. بازدیدم که چشمش پر از اشک است. اصلاً همیشه همین جوری بود که نمیشد با