لاله
یک تختهسنگ بزرگ نزدیک آلونک خداداد بود که لاله اغلب روی آن مینشست و ماهیچههای ورزیدهٔ پاهای لختش را بآن میچسبانید و مدتها بهمان حالت میماند، بدون اینکه خسته بشود و گاهی زیر لب با خودش آواز غمانگیزی را زمزمه میکرد. ولی بمحض اینکه کسی نزدیک او میآمد ناگهان خاموش میشد. خداداد بطور تصادف این آواز را شنیده بود و خیلی میل داشت که دوباره بشنود.
امروز وقتیکه خداداد میخواست برود به شهر دماوند، لاله روی همین تختهسنگ نشسته بود، ولی از هر روز خوشحالتر بود. برخلاف معمول نخواست که دنبال خـداداد بشهر برود. خداداد باو گفت:
«برایت یک لچک سرخ میخرم.»
لبخند بچگانه و خوشبخت او را دید که یکدنیا برای خداداد ارزش داشت و هنگامی که وارد بازار کوچک دماوند شد، اول رفت دم دکان بزازی و یکدانه لچک سرخ با گلوبتهٔ سبز و زرد خرید. بعد قند و چائی گرفت، آنها را در بغچهٔ قلمکار پیچید و با گامهای بلند بسوی کلبهٔ خودش روانه شد. برای خداداد که آمخته به پیادهروی بود، اگر چه شهر تا خانهاش دو فرسنگ فاصله داشت، بیش از یک میدان بنظرش نمیآمد. با وجود پیری و شکستگی حالا زندگی او مقصد و معنی پیدا کرده بود. در بین راه با خودش فکر میکرد:
«این لچک برازندهٔ روی دوش لاله است که روی شانهاش بیندازد و سر آنرا زیر پستانهایش گره بزند.» بعد مثل اینکه احساس