هست چرا که اکنون در چشم او، هم از روشنفکر غربی (گرچه چون سارتر به عنوان وجدان بیمار اروپایی عملهای حاد میکند) دوباره سلب حیثیت شده است، و هم از روشنفکران غربزده؛ با تقلیدهایش از ملاکهای روشنفکری غرب و شکستهایی که بابت آن بارها در داخل ایران خورده است. و از همه مهمتر اینکه همین روشنفکر ایرانی دیگر به علت همجواری با شوروی مجبور نیست که سرنیزه امریکایی را پس گردن خود حس کند. چرا که رقیب مشترک این دو قدرت سیاسی بزرگ عالم (شوروی و امریکا را میگویم) اکنون جمهوری خلق چین است که در منتهی الیه شرق قدیم و آسیا به كمین اصول وفروع معتقد همه قدرتهای مسلط غرب نشسته است؛ و به علت برخاستن خطر همجواری با شوروی دیگر احتیاجی به این همه «میلیتاریسم» نیست. و بخصوص از این نظر که روشنفکر جماعت ایرانی برخاسته از طبقات پایین کم کم دارد به جبرگسترش خدمات اجتماعی و تعلیمات عمومی، جانشین اشرافیتی میشود که حتی مشروطیت نتوانست او را از میدان بدر کند. در چنین وضعی اگر روشنفکر ایرانی بتواند از سرسپردگی به حکومتها چشم بپوشد و برای رسیدن به مقامی که حق او است، بتواند تکیه به آزادی بکند و به خلایق کثیری که آهسته آهسته دارند در حوزه تأثیر و تأثر روشنفکری قرار میگیرند؛ و اگر بتواند لیاقت خود را در حل مشکلات بومی -از نفت گرفته تا روحانیت و از ایل نشینی گرفته تا بیسوادی- نشان بدهد و از این راه دستی به خلایق کثیر پیدا کند و نفوذ کلامی درایشان راه اصلی را پیدا کرده است. به این ترتیب