این برگ همسنجی شدهاست.
انگار مادرم گریسته بود آنشب.
چه روشنائی بیهودهای در این دریچهی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهی ساعت
گشودهشد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد.
آیا دوباره گیسوانم را