اسیر/ناشناس

از ویکی‌نبشته

بر پرده‌های درهم امیال سرکشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ئی که چو می‌جستمش بشوق
پیوسته می‌رمید و بمن رخ نمی‌نمود

یکشب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند

نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می‌روی کجا

راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می‌شتابد و زنجیریش به پاست

زنجیریش بپاست، چرا ای خدای من
دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
اشگی دوید و زمزمه کردم میان اشگ
«زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت»

شب بود و آن نگاه پر از درد می‌زدود
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
«کای مرد ناشناس بنوش این شراب را»

آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست

لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می‌نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من

ناگه نگاه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش بسینه و گفتم بخود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست