پرش به محتوا

غرب‌زدگی/فرهنگ و دانشگاه چه می‌کنند؟

از ویکی‌نبشته

۱۱

فرهنگ و دانشگاه چه می‌کنند؟

اکنون از دریچه‌ی فرهنگ، نگاهی به اجتماع فعلی ایران بیفکنیم. دریچه‌ای که نگاه من همیشه در چهارچوب آن بوده است.

از نظر فرهنگ، ما درست به علف خودرو می‌مانیم. زمینی باشد و دانه‌ای از جایی دم باد، یا بر منقار پرنده‌ای، بر آن بیفتد و باران هم کمک بدهد تا چیزی بروید. درست همین‌جور. یک حیات نباتی، آن هم به تصادف رها شده و خودرو. مدرسه‌ای به هر طریق که بدانیم می‌سازیم، برای بالا بردن قیمت اراضی اطراف مدرسه، یا به قصد تظاهر، یا به عنوان ردّ مظالم، آن‌چه فلان قُلدر در یک حادثه‌ی سیاسی به یغما برده، یا به کوشش صادق اهالی یک آبادی، یا به وقف ثلث اموال فلان مرحوم. به هر صورت مدرسه که ساخته شد شاخه‌ای از شاخه‌های شکننده‌ی تشکیلات فرهنگ به آن می‌رسد؛ آن هم با چه دوندگی‌ها و دردسرها. هیچ نقشه‌ای از پیش نیست. یا این‌که کجا چه نوع مدرسه‌ای لازم است و چه مدارسی تفنّنی است. توجّه به کمّیّت، هنوز مسلّط بر عقول فرهنگ است و هدف نهایی فرهنگ؟ گفتم غرب زده پروردن. یا سپردن اوراق غیربهادار، تعیین ارزش استخدامی تحصیلات به دست مردمی که فقط می‌توانند خوراک آینده‌ی تشکیلات اداری باشند و برای ارتقا به هر مقامی، محتاج یک دیپلم اند؛ هماهنگی در کار مدارس نیست. مدارسی که از همه نوعش را داریم: مذهبی‌اش را و اسلامی‌اش را و ایتالیایی‌اش را و آلمانی‌اش را. مدارسی که نیمچه روحانی می‌پرورد و طلّاب علوم دینی. مدارس فنّی داریم، و حرفه‌ای داریم و خیلی انواع دیگر؛ امّا هیچ جا ثبت و ضبط نیست که حاصل این همه تنوّع چیست؟ و این همه مدارس چرا هست؟ و چه می‌پرورد؟ و پرورده‌های هر کدام، پس از ده سال چه کاره‌اند؟ نفس تنوّع – اگر به معنی تقسیم کار و جواب دهنده به تنوّع و ذوق و سلیقه و توانایی و درک مردم باشد – بسیار مفید است و خود، آخرین علامت آزادی است؛ امّا تنوّع کار مدارس ما نوعی خودرویی است. همان یک دانه است که در هر زمینی جوری سبز می‌شود. دولتی‌ها با ملّی‌ها یک دنیا فرق دارند. ولایتی‌ها با تهرانی‌ها، همان برنامه است و مثلاً همان معلّم؛ امّا در این یکی، کلاس‌ها هشتاد نفره است، در آن دیگری بیست و پنج نفره و همین جور و تازه در برنامه‌ی مدارس، هیچ اثری از تکیه به سنّت، هیچ جاپایی از فرهنگ گذشته هیچ مادّه‌ای از موادّ اخلاق یا فلسفه و هیچ خبری در آن‌ها از ادبیّات، هیچ رابطه‌ای میان دیروز و فردا، میان خانه و مدرسه، میان شرق و غرب، میان جمع و فرد! سنّتی که دیدیم چه‌طور بی‌جان افتاده، چگونه می‌تواند در برنامه‌ی مدارس اثر کند؟ و خانه‌ای که اساسش در حال فرو ریختن است چگونه می‌تواند شالوده‌ای برای مدارس باشد؟ امّا به هر صورت، سالی در حدود بیست هزار دیپلمه داریم و بگرد تا بگردیم... خورک آینده‌ی همه‌ی ناراحتی‌ها و عقده‌ها و بحران‌ها و احتمالاً قیام‌ها، آدم‌های بی‌ایمان، خالی از شور و شوق، آلت بی‌اراده‌ی حکومت‌ها، همه سازش کار و ترسو و بی کاره! شاید به همین دلایل است که مدارس دینی و اسلامی در این ده ساله‌ی اخیر یک مرتبه چنین رونقی گرفته است. چون در این نوع مدرسه‌ها دست کم خطری برای دین و ایمان بچّه‌ها احساس نمی‌شود که از خانواده‌های سخت مذهبی می‌آیند و هنوز به نفس مسموم غرب زدگی سنگ نشده‌اند؛ امّا چه سود که تحجّر محیط‌های مذهبی، ایشان را به صورت دیگری سنگ‌واره خواهد کرد؛ و نیز چه فایده که این مشکل مذهب و لامذهبی و فرهنگ و بی‌فرهنگی، فقط مشکل شهرها است. یا از تفنّن‌ها شهر نشینی و از پنجاه هزار آبادی مملکت، دست کم چهل هزار تای‌شان هنوز هیچ نوع مدرسه‌ای ندارند و کاش آن ها هم که دارند، نمی‌داشتند. چون در این صورت، دست کم بلا یکی بود و همه جا هم یکسان بود؛ امّا اکنون بلا هزارتا است و هر جایی به نوعی. مشکل‌های کتاب درسی، کمبود معلّم، ازدحام کلاس‌ها، اختلاف سن و هوش و زبان و مذهب شاگردان، آموخته بودن نبودن معلّم‌ها به اصول آموزش و پرورش، دخمه بودن مدارس، بی تکلیفی ورزش و موسیقی در آن‌ها و هزارن مشکل دیگر و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، بی‌هدف بودن فرهنگ و بلبشوی برنامه‌ها هنوز معلوم نیست که دبستان را برای چه باید گذراند و به چه هدف و برای رسیدن به کدام کار آمدی‌ها؟ و دبیرستان را؟ و دانشگاه را؟ و امان از این دانشگاه! که باید مرکز زنده‌ترین و برجسته‌ترین تحقیقات علمی و فنّی و ادبی باشد. اجازه بدهید کمی به کار این دانشگاه برسیم.

دانشگاه تهران داریم، دانشگاه ملّی داریم و دانشگاه شیراز داریم و مال خراسان و مال جندی شاپور و همین‌جور... دانشگاه ملّی که یک دکّان است برای آن دسته از روشنفکران غرب زده که از فرنگ و امریکا برگشته‌اند و در زمینه‌ی سنّت‌های به همین زودی متحجّر شده‌ی دانشگاه تهران، به آن حد اَه و پیف شنیده‌اند که رفته‌اند و با تکیه به مقامات بالاتر، دکّانی برای خودشان باز کرده‌اند. من حتّی به زحمت می‌توانم اسم این مؤسّسه را دانشگاه بگذارم امّا دانشکده‌ها یا دانشگاه‌های ولایات. یک وقتی بود که پیشه‌وری در آذربایجان، دانشگاه تبریز درست کرد، به عنوان نشانه‌ی استقلال یا نشانه‌ی خودمختاری آن ولایت، در حدود قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی (که دیگر هیچ خبری و اثری از آن نیست) و بعد که غایله‌ی آذربایجان خوابید، دیدند که این تنها میراث آن دستگاه را نمی‌توان مثل دیگر مواریث، به طعن و لعن بست و نمی‌شود هم که نگهش داشت. چون هرچه بود الباقی بساط «دموکرات فرقه‌ی سی» بود. پس چه کنیم؟ بیاییم و در دیگر ولایات هم دانشگاه درست کنیم... همین‌جوری بود که حالا این همه دانشگاه داریم و البتّه که چه خوب. دست کم کاری پیدا شده است برای این همه کاندیدای استادی که از فرنگ برمی‌گردد؛ ولی کار هر کدام‌شان چیست؟ این را هنوز کسی نمی‌داند و تخصّص هر کدام در چه رشته است؟ و آب و هوای هر ولایت برای چه نوع رشته‌های تخصّصی جان می‌دهد؟ و کدامِ آن‌ها بهتر از دیگران کار می‌کنند؟ و محصول کارشان چیست؟... این‌ها همه سؤال‌هایی است که جواب‌شان را خدا عالم است کی باید گرفت.

امّا دانشگاه تهران، با همه‌ی سابقه و اهمّیّتش و با همه‌ی سنن از بین رفته و استقلال در هم خرد شده‌اش، هر چه هست گویا باید چنان که گذشت مرکز زنده‌ترین و برجسته‌ترین و عالی‌ترین تحقیقات باشد؛ ولی آیا همین‌طور است؟ آن قسمت از رشته‌های دانشگاهی که سر و کارش با تکنیک و فن و ماشین است (دانشکده های علوم فنّی) در آخرین مراحل تحصیلی، فقط تعمیر کنندگان خوبی می‌سازد برای مصنوعات غربی، نه تحقیق تازه‌ای، نه کشفی، نه اختراعی، نه حلّ مشکلی نه هیچ. همان مرمّت کنندگان، یا به کاربرندگان، یا راه‌اندازندگان ماشین و مصنوعات غربی و حساب کنندگان مقاومت مصالح و از این خُزعبلات... و اگر مختصر تحقیقی و تتبّعی علمی در کار هست، در کار مؤسّسه‌ی رازی است و انستیتوی پاستور، که من نمی‌دانم به دانشگاه و دانشکده‌ی کشاورزی وابسته‌شان بدانم، یا به وزارت بهداری، یا به مرکز انستیتوی پاستور در پاریس. شاید بتوان گفت که دانشکده‌ی طبّ نیز در سطح بین‌المللی، چندان دست کمی از دیگر دانشکده‌های طبّ ندارد؛ ولی فوراً بیفزایم که این رجحان خود، مدیون نسبت بسیار بالای مرگ و میر در این ولایت است.

دوست طبیبی دارم که در فرانسه درس می‌خوانده و موقع بحث در آثار بیماری بومی سالک، استادش با تمام وردست‌ها، هر چه گشته‌اند، نتوانسته‌اند یک بیمار سالک گرفته پیدا کنند، تا عاقبت خود آن دوست، اثر سالک را روی صورت خودوش نشان می‌دهد و به عنوان شناسایی این بیماری بومی، به دیدن اثرش روی پوست صورت او بسنده می‌کنند؛ امّا این‌جا زیر دست هر دانشجوی طبّ، خدا عالم است چند لاشه‌ی بی صاحب افتاده است و به این ترتیب، من حتم دارم که یک دانشجوی طبّ، در تهران یا شیراز یا هر شهر دیگر ایران، بسیار تجربه آموخته‌تر و جرّاحی کرده‌تر و کالبد شکافی کرده‌تر در می‌آید، از مثلاً دانشجویان طبّ فرنگ یا امریکا و این خود نقطه‌ی قوّتی است برای دانشجویان طبّ ایرانی، که بر نقطه‌ی ضعفی پایه گذاری شده است که عبارت باشد از نسبت بالاتر از معمول مرگ و میر.

امّا آن قسمت از رشته‌های دانشگاهی که با تکنیک و فن سر و کار ندارد، یا با هنر سر و کار دارد و ادبیّات، مثل دانشکده‌ی هنرهای زیبا و دانشکده‌های ادبیّات (تهران و ولایات) یا با معارف اسلامی و فرهنگ ایرانی و تحقیق و تتبّع در آن‌ها. یک یک بشمارم:

دانشکده‌ی هنرهای زیبا، تنها با دو رشته‌ی نقّاشی و معماری، تنها مؤسسه‌ی دانشگاهی است که فی‌الجمله هنرمند می‌پرورد. اگر بتوان هنرمند را پرورد؛ امّا یک نگاه سرسری به در و دیوار نمایشگاه‌های نقّاشی که این روزها کم‌کم دارد باب می‌شود و نیز با گذر سریع از هر کوچه و خیابانی، محصول کار این هنرمندان را می‌توان دید زد. منهای چند استثنا، نتیجه‌ی کار اغلب آن‌ها مصرف کردن رنگ و بوم و شیشه و آهن است. باز یعنی مصرف کردن مصنوعات غرب. به ندرت در میان نقّاشان و معماران ایرانی، کسانی را می‌شود یافت که مقلّد غربیان نباشند و در کارشان آن مشخّصه‌ای باشد که اصالت و نوآوری هنری است و به مجموعه‌ای باشد که اصالت و نوآوری هنری است و به مجموعه‌ی کوشش هنری دنیا چیزی می‌افزاید. حتّی کار به جایی کشیده است که برای قضاوت در کار نقّاشان، قاضی و منتقد از فرنگ وارد می‌کنیم.[۱]

امّا دانشکده‌های ادبیّات. چنین که برمی‌آید، در این دانشکده‌ها نه تنها سخنی از ادبیّات به معنی واقعی و دنیایی‌اش نیست، بلکه حتّی ادبیّات معاصر فارسی در آن‌جا ندیده می‌ماند و نشناخته؛ و هنوز طرز فکر مرحوم عبّاس اقبال بر این دانشکده‌ها مسلّط است که خداش بیامرزد، می‌فرمود تا صد سال پیش را می‌توان دید و شناخت و قضاوت کرد؛ امّا از آن به بعد را، ابداً[۲] و نتیجه‌ی چنین برخوردی با ادبیّات این‌که فقط نبش قبرکُن می‌پروریم و به این مناسبت، دانشکده‌های ادبیّات را نیز باید جزو آن دسته از دانشکده‌ها شمرد که سر و کارشان با حقوق و معارف اسلامی و فرهنگ ایران و تتبّع و تحقیق در آن‌ها است؛ یعنی دانشکده‌های حقوق و معقول و منقول.

درست هم‌چون مدارس اسلامی که ذکرشان گذشت و دیدیم که گمان کرده‌اند تنها با تدریس و تبلیغ دین و اصول دینی می‌توان از خطر بی‌دینی که تنها یکی از عوارض غرب‌زدگی است، جلو گرفت. دانشکده‌های ادبیّات و حقوق و معقول و منقول ما نیز گمان کرده‌اند که با پناه بردن به عربیّت و ادبیّت و عنعنات و سنن، جلوی همین خطر را می‌توان گرفت. این است که مثلاً دانشکده‌های ادبیّات، با همه‌ی فضلا و استادانش تمام همّ و غم خود را مصروف نبش‌قبر می‌کند و غور در گذشته‌ها و به تحقیق در عن‌الفلان و الفلان. در این نوع دانشکده‌ها از طرفی عکس‌العمل مستقیم غرب‌زدگی را در این گریز به متن‌های کهن و مردان کهن و افتخارات مرده‌ی ادبی و رها کردن روز حی و حاضر می‌توان دید و از طرف دیگر، بزرگ‌ترین نشانه‌ی زشت غرب‌زدگی را در استنادی که استادانش به اقوال شرق شناسان می‌کنند که ذکر خیرشان گذشت.

مرد سنّت دیده و درس خوانده و دلسوزی که استاد این نوع دانشکده‌ها است و مشغله‌ی ذهنی‌اش، رشته‌های ادبی و حقوقی و معارف اسلامی و ایرانی است، وقتی می‌بیند که هجوم غرب و صنایع و فنون غربی چگونه دارد همه چیز را می‌روبد و می‌برد – به عنوان دفاعی و عرض وجودی – گمان می‌کند هر چه بیش‌تر آدم کلیله و دمنه‌ای بسازد بهتر. این است که محصول بیست – سی سال اخیر تمام این نوع دانشکده‌ها، چنین در اجتماع بی اثر مانده و چنین در قبال از فرنگ برگشته‌ها جازده و وامانده است و خدا عمر بدهد به حضرات مستشرقان، که از هر «الهی‌نامه»ای، دایرة‌المعارفی ساخته‌اند و از هر «ریش‌نامه»ای، فرهنگی! تا این آدم‌های کلیله و دمنه‌ای را سرگرم نگه دارد به بحث در ماهیّت و عرض، یا در حدوث و قدم، یا در اصل برائت و غیر آن... به استثنای بسیار ناچیزی، محصول بیست – سی سال اخیر این دانشکده‌ها فحول علمایی است که همه لغت شناسند؛ همه مختصری از علم رجال می‌دانند، همه وسواسی‌اند و حاشیه نویسند بر کتب دیگران، همه کشف کننده‌ی قبرهای بی صاحبند، یا شناسنده‌ی صاحبان بی‌قبر، همه بر ملا کننده‌ی اسرار «نحل» و سرقت و اقتباس زید از عمروند. منتها در هزار سال پیش و رساله‌نویسان درباره‌ی شعرای قرن دهم هجری‌اند که تعدادشان از انگشت‌های دو دست، تجاوز نمی‌کند و بدتر از همه، بیش‌ترشان دبیران ادبیّاتند، یا اداره‌کنندگان فرهنگ یا قضات دادگستری؛ و باز صد رحمت به این آخری‌ها که اس و قسی به وزارت عدلیه داده‌اند و معنایی به استقلال قضات و اگر زمانه مجالشان بدهد، حق را از باطل خوب می‌شناسند. امّا آن دیگران؟ آخر چه خبر و برکتی از ایشان دیده‌ایم؟ جز فرو رفتن بیش‌تر در غرب‌زدگی؟ هر کدام از آن استادان و دست پروردگانشان، با سنگینی گوش اصحاب کهف چنان در غار متون و نسخه بدل‌ها و اقوال «شاذ» و «ندر» فرو رفته‌اند، که حتّی بوق ماشین هم بیدارشان نخواهد کرد – که هیچ – حتّی برای نشنیدن انکرالاصوات این بوق، به همان نسخ خطّی، سوراخ گوش‌های خود را بسته‌اند. سلطه‌ی زبان‌های بیگانه روز به روز دارد جای اهمّیّت و احتیاج به زبان مادری را می‌گیرد، رشته‌های فنّی و علمی دارد روز به روز از علاقه‌مندان به این نوع رشته‌ها می‌کاهد و می‌برد و اصلاً اخلاق و ادب و معارف ایرانی و اسلامی چنان که در سراسر دفتر دیدیم، دارد روز به روز بی‌ارج‌تر و دورمانده‌تر می‌شود و آن وقت در چنین وضعی که مرکز ادبیّات و حقوق و معارف مملکت یعنی دانشکده‌های ادبیّات و حقوق و معقول و منقول، درست هم‌چون روحانیّت که در قبال هجوم غرب به پیله‌ی تعصّب و تحجّر پناه برده است، به پیله‌ی متون کهن پناه برده و ملّا نقطه‌ای پروردن قناعت کرده. این روزها درست هم‌چنان که روحانیّت، در بند شکّ میان دو و سه و توضیح طهارات و نجاسات درمانده است، این نوع مراکز ادب و حقوق و معرفت ایرانی و شرقی و اسلامی نیز دربند بای زینت مانده‌اند، که باید بچسبد یا نه و «واو» معدوله که باید حذف شود یا نه. حق هم همین است. وقتی آدمی را از عالم کلّیّات اخراج کردند، به دامن جزییّات در خواهد آویخت. بله! وقتی خانه را سیلی برد، یا به زلزله فرو ریخت، زیر آوارش دنبال لنگه‌ی دری می‌گردی تا جسد پوسیده‌ی عزیزی را بر آن به گورستان حمل کنی.

در زمینه‌ی مسایل فرهنگی و دانشگاهی یک مسأله‌ی بزرگ دیگر مشکل خیل فرنگ رفتگان است، یا از امریکا برگشتگان. که هر یک دست‌کم کاندید وزارتی بازگشته‌اند و بیخ ریش تشکیلات مملکت مانده‌اند. شک نیست که وجود هر کدام از این نوع تحصیل کردگان غنیمتی است؛ لنگه کفشی است در بیابانی. امّا دقّت کنید و ببینید که هر کدام از این غنیمت‌ها پس از بازگشتن و جایی در تشکیلات باز کردن و پایی به جایی بند کردن، به صورت چه تفاله‌ای در می‌آیند! چرا که نه قلمرو کار دارند و نه برش دارند و نه دست باز و نه دل‌گرم و نه اغلب حتّی دل‌سوخته. به خصوص که حتّی این‌دسته نیز خود را و رأی خود را در مقابل مشاور و مستشار غربی که مسلهط بر اوضاع است، هیچ می‌بینند.

برخلاف آن‌چه شهرت دارد و به گمان من هرچه خیل این از فرنگ برگشتگان بیش‌تر، قدرت عمل‌شان کم‌تر؛ و درماندگی و ناهماهنگی دستگاه‌هایی که نفوذ فرنگ رفته‌ها را پذیرفته‌اند بیش‌تر. چون از طرفی هرگز نقشه‌ای نبوده است در فرستادن این جوانان به کجا و برای چه تخصّص و چه حرفه و چه فنّی. این نوع جوانان هریک به اختیار خود به ابتکار و سلیقه‌ی خود، به گوشه‌ای از دنیا رفته‌اند و چیزی خوانده‌اند و تجربه‌ای کرده‌اند، کاملاً متفاوت و متباین با تجربه‌ی دیگری و اکنون که برگشته‌اند و هرکدام باید فردی از دسته‌ای در تشکیلاتی باشند، یا در سازمانی از سازمان‌های مملکت آن وقت معلوم می‌شود که چگونه ناهماهنگ‌اند و چگونه در اجرای هرکاری درمانده‌اند. آن‌که تربیت فرانسوی دیده، با آن‌که تربیت انگلیسی یا آلمانی یا امریکایی یافته، هرکدام ساز را جور دیگری کوک می‌کنند و جور دیگری می‌نوازند؛ امّا این نکته را نیز همین‌جا بیفزایم که اگر من به آینده‌ی روشنفکری در ایران امیدوارم، یکی هم به دلیل همین تنوّع در روش تحصیلی و در ریشه و سرزمین تحصیلاتی فرنگ رفتگان ما است. غنای محیط روشنفکران ایران از همین‌جا سرچشمه می‌گیرد. محیط روشنفکری هند را بنگرید که با دسته‌ی اعظم آکسفورد، دیدگانش چگونه انگلیسی مآب درآمده! به هر صورت درباره‌ی این از فرنگ برگشته‌ها و امریکا دیده‌ها، نکات فراوان هست. بهتر است یک‌یک بشمارم:

نکته‌ی اوّل این‌که در شرایط فعلی مملکت، این جوانان اغلب به این لاله‌های زیبا و نرگس و سنبل‌ها می‌مانند که پیازشان را از هلند می‌آوریم و در گل‌خانه‌های تهران، بزرگ می‌کنیم و بعد که گل کردند، یک گلدانش را به قیمت گزاف می‌خریم و برای این دوست یا آن آشنا به هدیه می‌بریم و با این‌که آن دوست در اتاقی گرم و برابر آفتاب هم می‌نهدشان، یک هفته بیش‌تر دوام نمی‌کنند. این گل‌های سرسبد اجتماع نیز در هوای این ولایت می‌پژمرند و اگر هم پژمرده نشوند، در اغلب موارد، هم‌رنگ جماعت می‌شوند. برخلاف این همه تبلیغاتی که برای برگرداندن دانشجویان فرنگ رفته می‌شود، من گمان نمی‌کنم تا وقتی که محیطی آماده‌ی کار آتی آن‌ها در آن ولایت فراهم نشده‌است، در بازگشت آن‌ها به وطن، امید به خدمتی باشد و تازه این سؤال پیش می‌آید که پس این محیط را که باید آماده کند؟ می‌بینید که مسایل بسیار است. به گمان من محیط را در این زمهریر، کسانی می‌توانند آماده کنند که هم در این کوره قوام آمده‌اند و به آب و هوای این سردخانه آموخته‌اند.

نکته‌ی دوم این‌که اغلب این جوانان تا در فرنگ یا امریکا به سر می‌برند به تبعیّت از محیط‌ها و اجتماعات آزاد با نسبت‌های مختلف، کمابیش خبری از آزادی دارند و جنب و جوشی در اتّحادیه‌های دانشجویی خود می‌کنند و اغلب داغند و پرجوش و خروشند و حرفی و فعّالیّتی و تظاهراتی و انتشاراتی امّا هم‌چو که برگشتند و دست‌شان در این‌جا به دم گاوی بند شد، همه‌ی آن عوالم فراموش می‌شودو. بله شاید گذشتن سنین جوانی که شور و التهاب را به همراه دارد، خودی یکی از علل این فراموشی باشد؛ ولی گمان نمی‌کنید که چون این‌جا حکومت‌ها آن حرف و سخن‌ها را نمی‌طلبند و جوازی برای چنان آزادی‌هایی نیست، چنین بازگشتی رخ می‌دهد؟ علّت هرچه باشد، به هر صورت، من خود یک دوره تسبیح از این جوانان سراغ دارم که پس از بازگشت، هرکدام از گوشه‌ای فرا رفته‌اند و به هرچه از این خوان یغما به ایشان رسیده، رضایت داده‌اند و انگار نه انگار که روزی شوری هم بوده است و آزادگی‌هایی. زن و زندگی و فرزندان هم که همیشه بهانه‌های حاضر و آماده‌اند؛ به خصوص که زن هم فرنگی باشد.

و نکته‌ی سوم، خود همین قضیّه است. همین که عدّه‌ی قابل بوجّهی از این نوع جوانان، با زن فرنگی یا امریکایی برمی‌گردند و گمان نمی‌کنید که این نیز خود مشکلی بر همه‌ی مشکلات افزوده است؟ وقتی اساس خانواده‌ی ایرانی با زن و مرد هم‌خون و دم‌خور و آشنا در حال پاشیدن است، البتّه که تکلیف این نوع خانواده‌های ناهم‌رنگ روشن است. کبوتر دو برجه، یعنی همین جوانان با خانواده‌شان. محصولات انسانی دست اوّل غرب‌زدگی، حلّ مشکلات داخلی این نوع خانواده‌ها خود به اندازه‌ی کافی، امر قابل توجّهی هست که این دسته از جوانان دیگر توانی و حوصله‌ای برای حلّ مشکلات خارجی، یعنی اجتماعی نداشته باشند. این نوع جوانان از دو سه دسته بیرون نیستند:

الف – آن‌هایی که از خانواده‌های فقیر برخاسته‌اند و به زحمت خود را به فرنگ رسانده‌اند و درسی خوانده‌اند. برای این دسته زن یا مرد فرنگی یا امریکایی داشتن، وسیله‌ی بریدن با اصل و نسب است که دیگر محیط تنفّس یک حضرت از فرنگ برگشته نیست و نردبانی است تا خود را از مدارج آن، به طبقات برتر اجتماعی بالا بکشند. عواقب وخیم چنین نوع ازدواج‌هایی از روز روشن‌تر است.[۳]

ب – آن‌هایی که به علّت قیود و مقرّرات متحجّر و کمرشکن ازدواج در ایران، به زن یا مرد فرنگی رضایت داده‌اند و حالا که با داشتن معلومات دیپلم‌ها و دانستن زبان‌های فرنگی برگشته‌اند، می‌بینند همه‌ی آن قیود شکسته و گویا بیهوده زن یا مرد فرنگی به سوغات آورده‌اند. عواقب چنین وضعی با مقایسه‌هایی که بعد برای‌شان پیش می‌آید، نیز معلوم است.

ج – آن‌هایی که (چه دختر و چه پسر) بکارت‌شان در فرنگ و امریکا برداشته می‌شود و زن‌شناسی یا مردشناسی را با زن و مرد فرنگی شروع می‌کنند و بعد که با زوج خارجی برمی‌گردند، یا دیگر هیچ خدایی را بنده نیستند و هیچ آدمی را قابل نمی‌دانند و یا متوجّه می‌شوند که چه گهی خورده‌اند و این این قبیل...

به هر یک از این صُوَر، یا دیگر صورت‌ها، وقتی یک جوان تحصیل کرده‌ی ایرانی، با یک فرنگی یا امریکایی ازدواج می‌کند، جوابی به این دو سه نکته داده:

یا به این دلیل با خارجی ازدواج کرده که محیط آن خارجی، یا آن محیط خارجی، او را پذیرفته (به علّت کمبود مرد، مثلاً در آلمان بعد از جنگ. به همین مناسبت، نسبت زن‌های آلمانی به ایرانی شوهر کرده بیش از همه‌ی زن‌های خارجی است) و این پذیرفته شدن در یک محیط خارجی و به وسیله‌ی زن خارجی، آیا در حقیقت مساوی با کنده شدن از محیط بومی نیست؟ و آیا این خود موجب نوعی فقدان مزمن نیروی انسانی برای ما نخواهد شد؟ آن هم نیروی انسانی پرورده و فرهنگ دیده؟ و به صورت این فقدان در مورد دخترانی که شوهر خارجی می‌کنند، کم‌تر استثنا دارد. یا به این دلیل که جوان ایرانی تحصیل‌کرده، در فرنگ یا امریکا خواسته جبران کند درد حقارتی را که در مقایسه‌ی همه جانبه‌ی ایران با فرنگ و امریکا در خود سراغ دیده و در محیط خود و در آداب خود و الخ... سربسته بگویم و بگذرم.[۴]

با این تفاصیل، گمان نمی‌کنید که زوج یا زوجه‌ی فرنگی گرفتن، خود یکی از حادترین صورت‌های بروز غرب‌زدگی باشد؟ و اگر چنین باشد، به گمان من اکنون دیگر رسیده است وقت آن‌که برای تحصیلات عالی، با یک نقشه‌ی مرتّب و مناسب، با احتیاجات فنّی و علمی مملکت، برای یک مدّت مثلاً بیست ساله، شاگرد فقط به هند یا ژاپن بفرستیم و نه به هیچ جای دیگر از فرنگ یا امریکا و اگر فقط به این دو مملکت می‌گویم، به این دلیل است تا بدانیم که آخر آن‌ها با ماشین چگونه کنار آمدند؛ و چگونه تکنولوژی را اخذ کردند؛ (به خصوص ژاپن) و چگونه با مشکلاتی که ما فعلاً دچارش هستیم کنار آمدند؟ به گمان من فقط در صورتی که چنین طرحی عملی بشود، یا طرح‌هایی از این قبیل، ممکن است با ایجاد توازنی میان شرق‌زدگی(!) آسیادیدگان آتی و غرب‌زدگی از فرنگ برگشتگان فعلی، به آینده‌ی فرهنگ، امیدوار بود.

پانویس

  1. درباره‌ی محصول کار این نقّاشان رجوع کنید به «کتاب ماه» کیهان، دو شماره‌ی (اوّلین و آخرین) خرداد و شهریور ۱۳۴۱، در مقالات مختلف به فلم سیمین دانشور، جلال مقدّم و مقاله‌ی میزگرد نقّاشان.
  2. رجوع کنید به دوره‌ی مجلّه‌ی «یادگار» که آن مرحوم اداره می‌کرد.
  3. و یک اعتقاد افواهی عوامانه درباره‌ی این واقعیّت غیر عوامانه این است که هر مردی تا به مقامی رسید، اگر زن فرنگی یا امریکایی داشته باشد، برای همه مسلم می‌شود که فقط به علّت زن فرنگی داشتن، به آن مقام رسیده. گرچه خود آن مرد منتهای لیاقت را داشته باشد.
  4. به این نکته من وقتی رسیدم که کتاب «قرنطینه Les Quarantaines» به قلم فریدون هویدا در پاریس درآمد. (به زبان فرانسه و در سال ۱۳۴۱)، توضیح دهنده‌ی این نکته که یک جوان بسیار نیک شرقی (فریدون در آن کتاب خود را یک لبنانی – مصری جازده است و فرقی هم نمی‌کند) در مقابله‌ی شرق و غرب و در مقابله‌ی روحی این دو عالم در درون خود، وقتی به حلّ مشکلات روانی خود و به خجالت‌ها و احساس حقارت‌های خود پیروز می‌شود که به یک علیای مخدّره‌ی فرنگی دست می‌یابد که از چندین سال پیش دلش را برده بود. و نکته‌ی جالب‌تر در این کتاب آن‌که حتّی شعور به این عشق نیز پس از کام‌یابی حاصل می‌شود و پیش از آن قهرمان کتاب حتّی در خفایای نفس خود نیز جرأت بیان این عشق را ندارد.