پرش به محتوا

عصیان/دیر

از ویکی‌نبشته

دیر

در چشم روز خسته خزیده‌ست
رؤیای گنگ و تیرهٔ خوابی
اکنون دوباره باید از این راه
تنها به‌سوی خانه شتابی

تا سایهٔ سیاه تو اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد

بنشسته خانهٔ تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی به‌سر نهاده چو دیروز
از تارهای نقرهٔ باران

از گوشه‌های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به‌رویت
صدها سلام خامش و مرموز
پر می‌کشند خسته به‌سویت

گویی که می‌تپد دل ظلمت
در آن اطاق کوچک غمگین
شب می‌خزد چو مار سیاهی
بر پرده‌های نازک رنگین

ساعت به‌روی سینهٔ دیوار
خالی ز ضربه‌ای، ز نوایی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه‌ای ز فضایی

در قابهای کهنه، تصاویر
-این چهره‌های مضحک فانی-
بی‌رنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده‌اند زمانی!

آیینه همچو چشم بزرگی
یک‌سو نشسته گرم تماشا
بر روی شیشه‌های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را

تو، خسته چون پرندهٔ پیری
رو می‌کنی به گرمی بستر
با پلکهای بستهٔ لرزان
سر می‌نهی به سینهٔ دفتر

گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته‌اند بر این تخت
پیش از تو، در زمان گذشته

زآنها هزار جنبش خاموش
زآنها هزار نالهٔ بی‌تاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب

لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان
رقصد به‌روی پنجره‌ها باز
ابریشم معطر باران

احساس می‌کنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
می‌بویی آن شکوفهٔ غم را
تا شعر تازه‌ای بنویسی

۱۰ ژوئن ۱۹۵۷- مونیخ