از «وصیت» پدرم خودم از ملایی بیزارم. آنگاه در این کوی به ملایان سخت می گذرد. ملا محمد فاضل ملای این کویست و از گرسنگی همیشه در ناله و گله است، گفت: «ملایی شما جز از داستان ملا محمد فاضل یا دیگران خواهد بود. ما خود خاندان بزرگی هستیم و از نخست مردم چشمشان به این خاندان باز شده است».
با این گفتهها مرا ناچار گردانید که بار دیگر به درس پردازم. در آنزمان مدرسههای بزرگی در شهرهای ایران ساخته شده بود که کسانی که خواستندی درس ملایی خوانند، به آنجاها رفتندی. ولی من چون سالم کم می بود حاجی میر محسن آقا نگذاشت به آن مدرسهها روم و باز مرا به مکتب برد. در مدرسه طالبیه ملا حسن نامی مکتب می داشت که چون خود او باسواد و درس خوانده می بود، شاگردان بزرگی در آنجا عربی خواندندی و من چون به آنجا رفتم یکدسته تا «النموذج» پیش رفته بودند.
در آنزمانها بیش از همه به یاد گرفتن زبان عربی (یا بهتر گویم. به یاد گرفتن صرف ونحو آن) ارج بسیار گزارده شدی و سرچشمه دانشها شمرده گردیدی. صرف میر، تصریف، (در صرف)، عوامل جرجانی، النموذج، صمدیه، سیوطی (شرح سیوطی بالفیة ابن مالک)، جامی (شرح جامی بکافیه)، مغنی اللبیب (در نحو) کتابهایی می بود که یکی پس از دیگری درس خوانده شدی و ملایی بیش از همه اینها بودی.
من بار دیگر از صرف میر آغاز کردم و یک داستان شیرین این بود که در همان روزها ملا حسن به مکه رفت و ما را به دیگری سپرد و تا چهار ماه دیگر که او بازگشت، من صرف میر و تصریف و عوامل را خوانده و به «النموذج» رسیده بودم که با دیگران همدرس شدم. حاجی ملا حسن در شگفت شده چند بار پرسید: «چه زود به النموذج رسیدید؟!» شیوه او در درس دادن این میبود که کتاب یکی از شاگردان را گرفتی و در میان درس گفتن «اعراب» (زیر و زبر و پیش) به روی کلمهها گذاشتی، و این را کردی تا شاگردان کلمه را به غلط نخوانند.
من یکروز به کتاب خود «اعراب» گزاردم، و چون بهنگام درس دادن او خواست کتابی را بگیرد، من کتاب خود را پیش داشتم. پرسید: «این اعراب ها را که گزارده است؟» گفتم: «من خودم گزاردهام». گفت: «پس شما اینجاها را خوانده بودید؟!» گفتم: «نخوانده بودم». گفت: «پس چگونه می توانید (اعراب) گزارید؟!.» گفتم: من (عوامل) را که خواندهام از روی آن می دانم که هر کلمهای را چگونه باید خواند». گفت: «چطور؟!. پس شما هرچه می خوانید میفهمید؟!...» من دیگر پاسخی ندادم. ولی می دیدم از آنروز رفتارش با من بد شد. روزی هم بدخطی را بهانه گرفته چوبی به دستم زد. من در مکتب ملا بخشعلی درس خوانده ولی به خط نپرداخته بودم. مشق که با خامههای[۱] ستبر[۲] بایستی نوشت من نمی توانستم. به آن بهانه چوبی به من زد که بسیار افسرده گردیدم، و دیری نگذشت که برخی بدرفتاریهای دیگری رخ داد، و من از مکتب پاکشیدم، که چند گاهی در مدرسه صادقیه در حجره یکی از طلبهها به درس می پرداختم ولی در آنجا نیز بدرفتاریها میدیدم.
این را باید بنویسم که طلبهها هریکی ده سال و بیست سال، بلکه بیشتر در مدرسه ماندندی و مثلاً تا «النموذج»
که من در چهار یا پنج ماه رسیده بودم آنان در دو سال رسیدندی، و این بود که درس خواندن من با آن