بوده و فرشهایی که پدرم با دیگران به استانبول میفرستاده اند از یک سال باز[۱] در آنجا مانده به فروش نمی رفته ،و در نتیجه این زیان بسیار بزرگی به پدرم رسیده ،سرمایه او را از میان برده .اندوه پدرم از این راه می بوده.
در همان روزها به یک دلدردی نیز گرفتار گردید که هر چند یکبار رخدادی .با این ناتوانی دست از کار و کوشش نکشیده همچنان روزانه به بازار رفتی .بارها دوستانش خواهش می کردند که به آسایش پردازد ،پاسخ داده می گفت» :پس کارهایم که کند؟! «.گفته شد یک خرِ سواری (خر شامی) بخرد و سواره برود و بیاید .این را پذیرفت و سپرد یکی برایش بخرند ولی مرگ به هیچ کاری فرصتی نداد.
شب سه شنبه یازدهم دی ماه ( ۵شوال) بهنگامی که از بازار باز میگشته ،در نیمه راه دلدرد با سختی بسیار می گیرد ،چنانکه از راه رفتن باز می ماند ،در آن هنگام فراش ها می رسند و او را برداشته بخانه می رسانند .ما نشسته بودیم که آوردند ،و چون در آن کوی پزشکی نمی بود (و اکنون هم نیست) شبانه دسترسی به درمان نبود و فردا پیش از نیمه روز درگذشت ،و چون از سختی درد سخن نمی توانسته گفت ،تنها این جمله را در آخرین ساعت گفته است» :پسر من میر احمد درس بخواند .باید همیشه یک عالمی در خانواده ما باشد .ولی نان ملایی نخورد .نان ملایی شرکست». اینها را با سختی گفته و در جوانی چشم از جهان پوشیده است.
۵) یک روز دشواری در زندگی من
من در زندگی کمتر زمانی بی اندوه بوده ام ،با اینحال کمتر گریه کرده ام .اکنون سال من از پنجاه می گذرد ،ولی اگر گریه هایم را بشمارم ـ گریه هایی که از روی اندوه خودم گریسته ام ـ بیش از چهار یا پنج بار نبوده .یکی از این گریه ها بلکه سخت ترین همه آنها در روز مرگ پدرم بوده .آنروز من چون از خواب برخاستم حال پدرم اندکی آرامش یافته و به خواب رفته بود ،و من چون گمان دیگری نمی بردم روانه مکتب گردیدم .لیکن روز به نیمه نرسیده بود که آمدند و گفتند: «آقا شما را میخواهد». با خودم گفتم :باشد که می خواهند مرا پی پزشک یا درمان فرستند. ولی چون به جلوی مسجد نیایم (مسجد میر احمد) رسیدم ،از آنجا آواز گریه و شیونی به گوشم خورد و در میان آنها آواز خواهر بزرگم را شنیدم .من دلم به تکان آمد ولی گفتند: «آمده اند به مسجد شفای آقا را میخواهند» .بدینسان آرامم گردانیدند ،ولی چون به درخانه مان نزدیک می شدم دیدم مردم درآنجا انبوه شدهاند و در همان هنگام دیدم جنازهای را بیرون آوردند.
دانستم چه رخ داده ولی ندانستم که بِچه حالی افتادم .همین اندازه به یاد میدارم که اندک برفی از آسمان می بارید و بادی نیز می وزید .جنازه را می بردند و من چنان میگریستم که از خود به در میبودم
- ↑ باز = به اینطرف ( از یک سال باز :از یک سال پیش به اینطرف ) (ویراینده)