در خانوادهای روحانی (مسلمان-شیعه) بر آمدهام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهام در مسند روحانیت مردند. و حالا برادر زادهای و یك شوهر خواهر دیگر روحانیاند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبیاند. با تك و توك استثنایی برگردان این محیط مذهبی را در دید و بازدید میشود دید و در «سه تار» و گله به گله در پرت و پلاهای دیگر.
نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال ۱۳۰۲ بیاغراق سر هفت تا دختر آمدهام که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهار تاشان زنده نماندهاند. دو تاشان در همان کودکی سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت تا وقتیکه وزارت عدلیه «داور» دست گذاشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: « برو بازار کارکن تا بعد از م جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون