پیش خودم کیف میکردم که اقلاً این احمقها را بزحمت انداختهام. حکیمباشی به سه قبضه ریش آمد دستور داد که من تریاک بکشم. چه داروی گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود! وقتیکه تریاک میکشیدم؛ افکارم بزرگ، لطیف، افسون آمیز و پران میشد – در محیط دیگری ورای دنیای معمولی سیر وسیاحت میکردم. خیالات و افکارم از قید ثقیل و سنگینی چیزهایی زمینی و آزاد میشد و بسوی سپهر آرام و خاموشی پرواز میکرد – مثل اینکه مرا روی بالهای شبهره طلائی گذاشته بودند و در یک دنیای تهی و درخشان که بهیچ مانعی برنمیخورد گردش میکردم. بقدری این تأثیر عمیق و پر کیف بود که از مرگ هم کیفش بیشتر بود.
از پای منقل که بلند شدم، رفتم دریچه رو بحیاطمان دیدم دایهام جلو آفتاب نشسته بود؛ سبزی پاک میکرد. شنیدم به عروسش گفت: همه مون دل ضعفه شدیم؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گویا حکیمباشی بانها گفته بود که من خوب نمیشوم.
- اما من هیچ تعجبی نکردم. چقدر این مردم احمق هستند!
همینکه یک ساعت بعد برایم جوشانده آورد؛ چشمانش از زور گریه سرخ شده بود و باد کرده بود – اما روبروی من