تکلیفم را نمیدانستم، مرده با دندانهای ریک زدهاش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود– بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود– من بیاختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ولی درین لحظه پرده اطاق مجاور پس رفت و شوهر عمهام پدر همین لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد اطاق شد. خنده خشک زننده و چندشانگیزی کرد که مو بتن آدم راست میشد، بطوریکه شانهایش تکان میخورد ولی بطرف ما نگاه نکرد. من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم و اگر میتوانستم یک سیلی محکم بصورت مرده میزدم که بحالت تمسخرآمیز بما نگاه میکرد– چه ننگی! هراسان از اطاق بیرون دویدم– برای خاطر همین لکاته– شاید اینکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگیرم.
«با وجود اینکه خواهر برادر شیری بودیم، برای اینکه آبروی آنها بباد نرود مجبور بودم که او را بزنی اختیار کنم– چون این دختر باکره نبود، این مطلب را هم نمیدانستم– من اصلاً نتوانستم بدانم– فقط بمن رسانده بودند– همان شب عروسی وقتیکه توی اطاق تنها ماندیم من هر چه التماس درخواست کردم بخرجش نرفت و لخت نشد میگفت: «بی نمازم» مرا اصلاً بطرف خودش راه نداد،