که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای اینست که خودم را بسایهام معرفی بکنم – سایهای که روی دیوار خمیده و مثل اینست که هرچه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد. برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم به بینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانیکه همه روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ!– باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند آیا یکمشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلو چراغ بدیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.