چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم بلکه ننجون هردومان را باهم شیر داده بود– اصلاً مادر او مادر منهم بود– چون من اصلاً مادر و پدرم را ندیدهام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد، مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم.
«– از پدر و مادرم چند جور حکایت شنیدهام، فقط یکی ازین حکایتها که ننجون برایم نقل کرد، پیش خودم تصور میکنم باید حقیقی باشد– ننجون برایم گفت که پدر و عمویم برادر دوقلو بودهاند، هردو آنها یک شکل، یک قیافه و یک اخلاق داشتهاند و حتی صدایشان یکجور بوده بطوریکه تشخیص آنها از یکدیگر کار آسانی نبوده است. علاوه برین یک رابطه معنوی و حس همدردی هم بین آنها وجود داشته باین معنی که اگر یکی از آنها ناخوش میشده دیگری هم ناخوش میشده است– بقول مردم مثل سیبی که نصف کرده باشند– بالاخره هردو آنها شغل تجارت را پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس ری را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچه گلدار، پارچه پنبهای، جبه، شال، سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند