است روی کاغذ بیاورم– چون باین وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم– آیا مقصودم نوشتن وصیت نامه است؟ هرگز. چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد، وانگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچکترین ارزش را داشته باشد– آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، بدرک، میخواهد کسی کاغذ پارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند – من فقط برای این احتیاج نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم– من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، بسایه خودم ارتباط بدهم– این سایه شومی که جلو روشنائی پیهسوز روی دیوار خم شده و مثل اینست آنچه که مینویسم بدقت میخواند و میبلعد– این سایه حتماً بهتر از من میفهمد! فقط با سایه خودم خوب میتوانم حرف بزنم، اوست که مرا وادار بحرف زدن میکند، فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتماً میفهمد ... میخواهم عصاره، نه، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایهام چکانیده باو بگویم: «این زندگی منست !»
«هر کس دیروز مرا دیده، جوان شکسته و ناخوشی