«– هرگز، قابلی نداره، من ترو میشناسم خونت رو هم بلدم– همین بغل من یه کالسکه نعشکش دارم بیا ترو بخونت برسونم هان– دو قدم راس.»
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد– از زور خنده شانههایش میلرزید، من کوزه را بردشتم و دنبال هیکل قوز کرده پیرمرد افتادم. سرپیچ جاده یک کالسکه نعشکش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود– پیرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و منهم رفتم درون کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم برای اینکه اطراف خودم را بتوانم به بینم. کوزه را روی سینهام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان براه افتادند. خیزهای بلند و ملایم برمیداشتند، پاهای آنها آهسته و بی صدا روی زمین گذاشته میشد صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود– از پشت ابر ستارهها مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دلمه شده سیاه بیرون آمده باشد روی زمین را نگاه میکردند– آسایش گوارائی