این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۴۱
خواستم خودم را نجات بدهم، ولی کمترین حرکت برایم غیر ممکن بود!
گمان کردم دیوانه شده است. در میان کشمکش دستمرا بیاختیار تکان دادم و حس کردم گزلیکی که در دستم بود بیک جای تن او فرورفت. مایع گرمی روی صورتم ریخت او فریاد کشید و مرا رها کرد - دستم آزاد شد بتن او مالید م کاملاً سرد شده بود او مرده بود. در این بین بسرفه افتادم ولی این سرفه نبود.
من هراسان عبایم را رو کولم انداختم و به اتاق خودم رفتم. جلوی نور پیهسوز مشتم را باز کردم دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود. رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم