این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۳۲
دقت کرد م که ببینم آیا در اتاق او مرد دیگری هم هست؛ ولی او تنها بود. نسبت به احساس شرم کرده بودم که چرا به افتراء زده بودم. این احساس دقیقهای بیش طول نکشید، چون در همینوقت از بیرون در صدای عطسه آمد و یک خند ه خفه و مسخره آمیز که مو را بتن آدم راست میکرد شنیدم. اگر صبر نیامده بود همان طوریکه تصمیم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکهتکه میکردم، میدادم بقصاب جلو خانه امان
تا بمردم بفروشد و یک تکه از گوشت رانش را میدادم به پیرمرد قاری که بخورد.
اگر او نمیخندید اینکار را میبایسی شب انجام میدادم که چشمم در چشم آن لکاته نمیافتاد.
بالاخره از کنا ررختخوابش یک تکه