این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۲۶
گریه بکنم پوزش بخواهم. چند دقیقه، چند ساعت، یا چند قرن گذشت نمیدانم.
مثل دیوانهها شده بودم و از خودم کیف میکرد م. یک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر شده بودم؛ ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت گریه و سرفه بپایش افتادم صورتم را بساق پای او مالیدم و چند بار باسم اصلیش اورا صدا زدم. اما در ته قلبم میگفتم (لکاته... لکاته). آنقدر گریه کردم نمیدانم چقدر وقت گذشت همینکه بخودم آمدم دیدم او رفته.