این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۲۴
در این وقت یک چیز باور نکردنی دیدم. در باز شد و آن لکاته آمد. معلوم میشود که گاهی بفکر من میافتد - باز هم جای شکرش باقی است.
فقط میخواستم بدانم آیا میدانست که برای خاطر اوبود که من میمردم. این لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد. نمیدانم چه اشعهای از وجودش، از حرکتش تراوش میکرد که بمن تسکین میداد آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود که لباس سیاه چین خورده میپوشید و کنار نهر سورن با هم سرمامک باز ی میکردیم. تا حالا که باو نگاه میکردم