دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. بهر کسی دست میزدم، سرش کنده میشد میافتاد.
جلو یک دکان قصابی رسیدم دیدم مردی شبیه پیرمرد خنزر پنزری جلو خانه مان شال گردن بسته بود و یک گز لیک در دستش بود و چشمهای سرخ مثل اینکه پلک آنها را بریده بودند بمن خیره نگاه میکرد، خواستم گزلیک را از دستش بگیرم، سرش کنده شد بزمین افتاد، من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار، در کوچهها میدویدم هرکسی را میدیدم سرجای خودش خشک شده بود - میترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم، جلو خانه پدر زنم که رسیدم برادر زنم، برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود، دست کردم از جیبم دو تا کلوچه درآوردم، خواستم بدستش بدهم ولی همینکه او را لمس کردم سرش کنده شد بزمین افتاد. من فریاد کشیدم و بیدار شدم. هوا هنوز تاری: روشن بود، خفقان قلب داشتم؛ بنزرم آمد که سقف روی سرم سنگینی میکرد، دیوارها بی اندازه ضخیم شده بود و سینهام میخواست بترکد. دید چشمم کدر شده بود. مدتی بحال وحشت زده بتیرهای اتاق خیره شده بودم، آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع میکردم.
همینکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد، ننجون آمده بود اطاقم را جارو بزند، چاشت مرا گذاشته بود در اتاق بالاخانه،