آورد که در آن پیاز، برنج و روغن خراب شده بود – گفت اینها را بنیت سلامتی من گدائی کرده و همه این گندو کثافتها را دزدکی بخورد من میداد. بلافاصله هم جوشاندههای حکیمباشی را بناف من میبست. همان جوشاندههای بی پیری که برایم تجویز کرده بود: پر زوفا، رب سوس، کافور پر سیاوشان، بابونه، روغن غاز، تخم کتان، تخم صنوبر، نشاسته، خاکه شیره و هزار جور مزخرف دیگر...
چند روز پیش یک کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجالهها بدرد من نمیخورد. چه احتیاجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته سلهای گذشته نبودم و تجربیان موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته در خود من نبود؟ ولی هیچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تأثیری نداشته است.
اگر چه سابق برین، وقتی سلامت بودم چند بار اجباراً بمسجد رفتهام و سعی میکردم که قلب خودرا با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم. اما چشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگاردیوار مسجد که مرا در