خود رفته فردا بازآیند. ولی چون این سخن بمردم گفته شد خرسندی ندادند و چنین گفتند: «ما نه خود بخانههامان رویم و نه شمارا گزاریم».
این نمونهایست که در این مجلس چه کسان بیارجی میبودند. مردان پستنهاد بجان خود ترسیده، و آنگاه چنین عنوان مینمودند: «ما همیشه با مظلومی قدم زده حقوق مشروعه خود را طلب نمودهایم و هیچ وقت راضی بانقلاب و اغتشاش نیستیم، شما شب را بخانههای خود روید ما نیز میرویم، اگر سالم ماندیم فردا دوباره باز میآییم». این افسانه «مظلومی» دستاویزی برای آنان شده بود. جای سپاس است که در میان توده انبوه از اینگونه بیارجان کم میبودند.
بهرحال دوباره دل بپافشاری نهادند و برای شب بآمادگی هایی پرداختند. محمدعلیمیرزا بخواست خود نتوانست رسید.
پیوستن ملایان باوباشان از آنسوی اوباشان امروز بخانه های حاجی شیخ فضلالله و حاجی میرزا ابوطالب زنجانی و سید علی یزدی و ملامحمد آملی و دیگر ملایان ریخته، هر یکی را خواه ناخواه، بمیدان توپخانه آوردند. چنانکه میدانیم حاجی شیخ فضلالله و سید علی آقا خود در نهان همدست بدخواهان میبودند، و ملامحمد آملی و بسیار دیگران از نخست دشمنی با مشروطه مینمودند، و این یک پردهکشی میبود که خودشان به میدان نیایند و اوباشان رفته آنان را بیاورند. همان روز بهبهانی کس بنزد حاجی شیخ فضلالله فرستاده او را بمجلس خواند. حاجی شیخ فضلالله بهانه آورده نیامد، و بقرآن سوگند خورد که بمیدان نیز نرود. لیکن اندکی نگذشت که اوباشان آمدند و او را با خود بردند.
محمدعلیمیرزا و این ملایان میخواستند وا نمایند که ما کاری نمیداریم و این مردمند که مشروطه را نمیخواهند و از آن بیزاری مینمایند. نویسنده حاجی شیخ فضلالله که داستان را برای پسر او در نجف نوشته چنین میگوید: «آمدند بخانه حضرت حجةالاسلام آقا ... ایشان هر قدر ابا و امتناع نمودند از اینکه تشریف نبرند مردم قناعت نکردند ایشان را بهر نحوی بود بدوش کشیدند تا وسط دالان بردند بواسطه ازدحام و هجوم