حاجی امامجمعه را از پا انداخت.
از این رفتار چشم مردم خوی ترسیده بسیاری از توانگران و شناختگان از شهر گریختند و یا رو نهان کردند، چنانکه کسی نیارست براه انداختن جنازه کشتگان رود و با یک خواری آنان را بخاک سپردند. بدینسان آشفتگی بسیاری رخ داد. از یکسو این آدمکشی بیجا، و از یکسو رسیدن پیاپی گریختگان از جنگ و زنان و بچگان بینوای تاراج دیده.
در این هنگام آشفتگی سخت بود که فرستادگان انجمن ایالتی تبریز بآنجا رسیدند. چنانکه گفتیم انجمن ایالتی شش تن را که شاهزاده مقتدرالدوله و شیخالاسلام و حاجی جلیل مرندی و سالار معزز و وثوق الممالک و حاجی اسماعیل نماینده خوی بودند برگزیده برای چارهجویی بآشوب و نابسامانی کارهای خوی و ماکو فرستاد. شیخالاسلام (عبدالامیر) داستان این سفر را با یک زبان شیرینی نوشته که بچاپ رسیده و ما اینک کوتاهشدهٔ آن را خواهیم آورد.
این فرستادگان شب آدینه بخوی رسیدند که همان روز شکست سکمنآباد بود، و فردایش هم داستان کشته شدن آقامیرزا ابراهیم و آقا ضیاء رخ داد. اینان از همان روز بکار پرداختند. نخست برای جلو گیری از کردان که در دیهها بیدادگری دریغ نمیگفتند و کینه خوییان را از مردم بینوای آنها میجستند، نامهها نوشته خواهش کردند که دست از تاراج بردارند و از جنک دست کشیده نتیجه میانجیگری فرستادگان را بیوسند. نیز بکسان کشتگان راه دهند که هر کسی کشته خود را پیدا کند و بخاک سپارد. سپس باقبالالسلطنه نامه نوشته فشار آوردند که سربازان و دیگر دستگیرشدگان را آزاد گرداند. میرزا جعفر را که دستگیر کرده بودند چون دلیرانه سخن می گفته و لابه نمی نموده نگه نداشته جوان کارآمد غیرتمند را کشته بودند.
از این فرستادگان مقتدرالدوله و برخی دیگران از درباریان پیشین میبودند و از درون دل بمشروطه گرایشی نمیداشتند، و در شیخ عبدالامیر و حاجی جلیل مرندی نیز آن گرمی که میبایست یافت نمیشد.