ولايت مال بىنهايت صرف ميكرد تا يك سال و اند برآمد اثر ابرى از آسمان اميد پيدا نشد، از حيلت فروماند، روزى گفت:
العزّ في استعلاء سرج طمرّة | لا في اتّكاء المتن[۱] فوق و ساد |
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنى چند يك تنه با او برنشينند، روى بكنار دريا نهاد، بهر جويى كه عبره ميكرد مراكب ياران آنجا مىماندند او با اسب خويش تنها بحدّ ديلم[۲] رسيد و اسب در جوى راند، پاى گير آمد، اسب رها كرد و بمشقّتى بسيار شناه كنان بكنار جوى افتاد، نه روى مراجعت بود نه جاى مقام، در آن بيشهها شد، ميگرديد تا آبى يافت پاكيزه و روشن، انديشه كرد كه لا بد از عمارت اين آب سايل شده باشد، بر روى آب دويدن گرفت بسرچشمۀ فتاد چنانكه ذكر در ابتدا رفت و دخترى ديد بر همان صفت، با خود گفت اگر جنّيه باشد بكشم اگر آدميست مطلوب منست، شمشير بركشيد و بر سر چشمه شد، دختر برو نظر افگند، مردى خوب ديد نيام شمشير بزر در[۳] گرفته، گفت اى جوان تو چه كسى و ترا چه نامست و اينجا چه ميكنى كه مثل تو بدين جايگاه عجب است، مهر فيروز گفت من آدمىام تو مرا از حال خود و نژاد معلوم كن، گفت من نيز آدمىام و مسكن من همين جاست و مرا دو پدر است يعنى پدر و برادر او[۴] و مادر دارم و برادران بسيار، مهر فيروز گفت اگر بر تو گران نيايد مرا بكران مقام شما توانى برد، دختر بسبكى از آب بيرون آمد و او را تا بسر سراى خويش ببرد و درون رفت، مهر فيروز ساحتى با راحت ديد[۵]
گفت، شعر:
اليوم يوم سلوّ كلّ فؤاد | اليوم برد حرارة الأكباد |
مادر از دختر سبب آمدن پرسيد، حال مهر فيروز شرح داد، فرمود كه بيرون شود و او را درون آورد، دختر برآن جمله كرد، چون مادر او را بديد ترحيب و بشاشتى نمود و كهتر پسر را پيش شوهر و برادران فرستاد تا باز خواند، چون برسيدند بر