برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۹۰–

-19 - تا خوشه انگور آوردند و نانی بدست گرفت و میخورد و يك يك را از آن سرابها بيرون آوردند گردن میفرمود زد و شمعی پیش او میسوخت، روز را از جمله آن قوم هیچ نمانده بودند ، گفت مثل من همچنانست این شمع خویشتن را میسوزد و نور بشما میرساند من نیز خود را بعذاب افکندم و در رنج میدارم و ولایت بجهت شما امن میکنم و از آنجا بسعید آباد شد، مردم را از حصنی که در آنجا بودند بیرون آورد بقهر ، تا آخر ایشان جمله را بکشت و دیه خراب کرد چنانکه سالها هیچ آدمی را مقام نبود و وطن نساختند تا هرون او را معزول کرد و ولایت طبرستان بمحمد بن یحیی بن خالد برمکی و برادر او موسی داد و استیلای ایشان بعهدهرون پوشیده نباشد بر اهل معرفت تا کجا رسیده بود و فضل یحیی وزیر شد و جعفر همگی خلیفه ، بطبرستان محمد و موسى مستقر ساختند و ملکهای ارباب بقهر میخریدند و تغلبها کردند و هر کجا دختری خوب نشان دادند از آن معارف و مهتران نه بر مراد پدران میخواستند و از خوف فضل و جعفر کسی را زهره آن نبود که ظلم ایشان بر هرون عرض دارد تا هرون بر جعفر خشم گرفت و استیصال ایشان فرمود و سبب تغيّر بدور وایت در کتب مسطور است هر دو نبشتیم عبرت را حکایت سبب استیصال برامکه چون هرون با جعفر برمکی انس گرفت و خواهر خویش عباسه را بدو داد و نکاح کردند و شرط نهاد که میان ایشان مقاربت نرود عباسه بر جعفر عشق آورد و بر کتمان و صبر مالك نبود پیش جعفر نبشت ، شعر: عَزَمْتُ عَلَى قَلْبِي بِأَنْ يَكْتُمَ الْهَوَى فَضَحُ وَ نَادَى أَنْنِي غَيْرُ فَاعِلِ فَررْنِي وَإِلَّا بَحتُ بِالْحَبِّ عَنْوَةً وَإِنْ عَنْقَتْنِي فِي هَوَاكَ عَوَادِلي وَإِنْ حَانَ مَوتِي لَمْ أَدَعْكَ بِنُصْنِي وَأَقْرَرْتُ قَبْلَ الْمَوْتِ أَنَّكَ قَاتِلي جعفر از عباسه بترسید که رنگی آمیزد و حیلتی سازد و بخون او سمی پیوندد با او مقاربت کرد و از و فرزندی آمد که حمل عایشه لقب داده بودند . روایتست از نوفلی که در سنه ست و ثمانين و مایه رشید بحج شد و او را در راه ازین حال آگاه کردند

هیچگونه ظاهر نفرمود تا باز آمد و بحیره رسید و از آنجا در زورق نشست و جعفر را