حکایت هرودوت را دنبال میکنیم (کتاب ۵، بند ۲۴): مگابیز با مردم پان از هلّسپونت گذشته به سارد رفت و در آنجا به داریوش گفت: شاها، این چه کاری بود، که کردی؟ به هیستیه۱ اجازه دادی شهری در تراکیّه بنا کند.
این شهر در جائی است، که جنگل زیاد و معدن نقره دارد، در اطراف این محل یونانیها و خارجیها زیادند. اگر در تحت ریاست او این مردم شب و روز کار کنند، باعث جنگ داخلی خواهند شد. برای احتراز از چنین پیشامد، به بهانهای او را بخواه و مگذار دیگر بدانجا برگردد. سخنان مگابیز داریوش را پسند آمد و پس از آن او قاصدی به میرسین با این امر فرستاد: «هیستیه، داریوش شاه به تو چنین گوید: پس از تفکر من میبینم، که کسی بیش از تو دوست من نیست و بیش از تو در کارهای من همراهی ندارد. این نکته را تو با عمل ثابت کردهای نه با حرف. چون حالا در تدارک کاری بزرگ هستم، لازم است، که تو نزد من آئی، تا طرف شور من واقع شوی». هیستیه باور کرد و مستشاری شاه را مقام ارجمندی دانسته به سارد آمد و، همینکه نزد داریوش رفت، شاه به او گفت: «من تو را احضار کردم از این جهت، که دیدم تو شخصی عاقل و نسبت بمن صمیمی هستی و گنجی گرانبهاتر از دوست عاقل و صمیمی نیست. تراکیّه و شهری را، که میسازی رها کن، بیا برویم به شوش و در آنجا در سر سفرۀ من رفیق و مستشار من باش». پس از آن داریوش ارتافرن برادر صلبی خود را والی سارد و اتانس را حاکم مردمان ساحلی کرده با هیستیه بطرف شوش رفت. این اتانس پسر سیسامنس نامی بود، که از قضات شاهی بشمار میرفت. در زمان کبوجیه او رشوه گرفته حکم ناحقی داد و در ازای این گناه بحکم شاه پوست او را کنده و از این پوست نوارهائی ساخته روی کرسی او گستردند. بعد کبوجیه پسر او اتانس را بجای پدر منصوب داشت و گفت هر زمان، که خواهی داوری کنی، باین مسند بنگر. این شخص، که بجای پدر بر کرسی او نشسته بود، حالا بجای مگابیز رئیس قشون شد
________________________________________
(1) - Histiee.
تاریخ ایران باستان جلد ۱