کیاکسار را بطرفی برده جهت را پرسید. او گفت «من شاهم و نیاگان من نیز شاه بودند، با وجود این میبینم، که قشون و عظمت تو بیشتر است و نه فقط تو از من برتری، بلکه بندگان من هم، که با تو باستقبال من آمدهاند، بر من برتری دارند».
کیاکسار چون این بگفت باز بگریست و کوروش هم نتوانست از گریه خودداری کند. بعد کوروش شرح وقایع گذشته را یکبهیک بخاطر کیاکسار آورده گفت:
«از کدام اقدام من مکدّر شدهای، از آمدن من به کمک تو، وقتی که دشمنانت بر ضد تو متّحد شده بودند، یا از فتحی، که کردهایم و غنائمی، که بدست آمده و یا از اینکه خواستم سواران مادی در قشون من باشند. کدام یک از این کارها به تو برخورده، که چنین خشمناکی؟» کیاکسار جواب داد: «هیچیک از این کارها باعث افسردگی من نیست، ولی رویهمرفته میبینم، که در جنب تو حقیر و پست شدهام. من ترجیح میدادم، مملکت تو را وسیع کنم، تا اینکه ببینم، که تو به وسعت مملکت من میافزائی. من میخواهم ببخشم، نه اینکه بمن ببخشند. چیزهائی، که تو بمن میدهی، بر نیازمندی من میافزاید. وضع من مانند وضع کسی است، که سگانی را تربیت میکند، تا خود او و کسانش را حفظ کنند و بعد سگان مزبور دیگری را بهتر از صاحبش میشناسند. اگر کسی پارسیهای تو را فرمان میداد و بطرف خود جلب میکرد، آیا تو او را دوست خود میدانستی؟». کوروش - «نه». کیاکسار - «یقین دارم، که او را بدترین دشمن خود میپنداشتی، تو با سپاه من مملکت مرا وسیعتر کردهای، ولی، چون من در این کارها شرکت نداشتهام، بزنی میمانم که بیکار نشسته نتیجه را میگیرد. و دیگر اینکه چه فایده از وسعت ماد، وقتی که من بیشرف بقلم بروم. اگر من پادشاه مادیها هستم، نه از این جهت است، که من بهتر از همه آنها باشم. سلطنت من از اینجا است، که آنها مرا در هر چیز بالاتر از خودشان میدانند».
کوروش - «دائی گرامی، تو را به خدا قسم میدهم، که، اگر کار گوارائی برای تو کردهام، خواهش مرا بپذیر، یعنی حالا مرا مقصر مدان، بعکس امتحان کن. اگر دیدی، که تمام کارهای من بنفع تو است، مرا دوست بدار، چنانکه من تو را دوست دارم و الاّ شکایت
تاریخ ایران باستان جلد ۱