این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۳۹
بکُه بر شدند آن دو بیدادگر | وزایشان نبُد هیچکس را خبر | |||||
ز خارا بکندند سنگی گران | ندیدند مر کارِ بد را کران | |||||
چو ایشان ازان کوه کندند سنگ | بدان تا بکوبد سرش بیدرنگ | |||||
ازان کوه غلطان فرو گاشتند | مرآن خفته را کشته پنداشتند | |||||
بفرمان یزدان سر خفته مرد | خروشیدنِ سنگ بیدار کرد | |||||
بافسون همان سنگ بر جای خویش | به بست و نه غلطید یکذرّه بیش | |||||
فریدون کمر بست و اندر کشید | نکرد آن سخن را بر ایشان پدید | |||||
بر اندو بُدش کاوه پیشِ سپاه | دلش پر ز کینه ز ضحاک شاه | |||||
برافراشته کاویانی درفش | همایون همان خسروانی درفش | |||||
باروندرود اندر آورد روی | چنان چون بود مرد دیهیم جوی | |||||
اگر پهلوانی ندانی زبان | بتازی تو اروند را دجله دان | |||||
سوم منزل آن شاه آزاد مرد | لب دجلهٔ شهر بغداد کرد | |||||
چو آمد بنزدیک اروندرود | فرستاد زی رودبانان درود | |||||
که کشتی و زورق هم اندر شتاب | گذارید یکسر برین روی آب | |||||
مرا با سپاهم بدانسو رسان | ازینها کسی را بدین سو ممان | |||||
نیاورد کشتی نگهبانِ رود | نیامد بگفت فریدون فرود | |||||
چنین داد پاسخ که شاهِ جهان | چنین گفت با من سخن در نهان | |||||
که کشتی کسی را مده تا نخست | جوازی بمهرم نیابی درست | |||||
فریدون چو بشنید شد خشمناک | ازان ژرف دریا نیامدش باک | |||||
به تندی میانِ کیانی ببست | بران بارهٔ شیردل بر نشست | |||||
سرش تیز شد کینه و جنگ را | بآب اندر افگند گلرنگ را | |||||
بهبستند یارانش یکسر کمر | پیاپی بدریا نهادند سر | |||||
بران بادپایان با آفرین | بآب اندرون غرقه کردند زین | |||||
سر سرکشان اندر آمد ز خواب | ز ناویدن چارپایان در آب | |||||
بآب اندرون تن در آورده پاک | چنان چون کند خور شب تیره چاک | |||||
بخشکی رسیدند سر جنگجوی | به بیتالمقدّس نهادند روی | |||||
چو بر پهلوانی زبان راندند | همی گنگ دژهوختش خواندند | |||||
بتازی کنون خانهٔ پاک خوان | برآورده ایوان ضحاک دان |