این برگ همسنجی شدهاست.
۳۲
کجا نامور گاوِ برمایه بود | که بایسته بر تنش پیرایه بود | |||||
به پیشِ نگهبان آن مرغزار | خروشید و بارید خون در کنار | |||||
بدو گفت کین کودکِ شیرخوار | ز من روزگاری بزنهار دار | |||||
پدروارش از مادر اندر پذیر | ازان گاو نغزش بپرور بشیر | |||||
وگر باره خواهی روانم تراست | گروگان کنم جان بدانکت هواست | |||||
پرستندهٔ بیشهٔ گاو نغز | چنین داد پاسخ بدان پاک مغز | |||||
که چون بنده بر پیش فرزند تو | بباشم پذیرندهٔ پند تو | |||||
فرانک بدو داد فرزند را | بگفتش بدو گفتنی پند را | |||||
سه سالش پدروار ازان گاو شیر | همی داد هشیار زنهار گیر | |||||
نشد سیر ضحاک زان جست و جوی | شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی | |||||
دوان مادر آمد سوی مرغزار | چنین گفت با مردِ زنهاردار | |||||
که اندیشهٔ در دلم ایزدی | فراز آمِدست از ره بخردی | |||||
همی کرد باید کزان چاره نیست | که فرزند شیرین روانم یکیست | |||||
ببرّم پی از خاک جادوستان | شوم با پسر سوی هندوستان | |||||
شوم ناپدید از میانِ گروه | مر این را برم سوی البرز کوه | |||||
چو گفت این سخن خوب رخ را ببرد | ز بس داغِ او خون دل میسترد | |||||
بیاورد فرزند را چون نوند | چو غرم ژیان سوی کوه بلند | |||||
یکی مرد دینی بران کوه بود | که از کار گیتی بیاندوه بود | |||||
فرانک بدو گفت کای پاک دین | منم سوگواری از ایران زمین | |||||
بدان کاین گرانمایه فرزند من | همی بود خواهد سر انجمن | |||||
ببرّد سر تاج ضحاک را | سپارد کمربند او خاک را | |||||
ترا بود باید نگهبان اوی | پدروار لرزنده بر جان اوی | |||||
بپذرفت فرزند او نیک مرد | نیاورد هرگز بدو باد سرد | |||||
خبر شد بضحاک بد روزگار | ازان گاو برمایه و آن مرغزار | |||||
بیمد بران کینه چون پیل مست | مر آن گاو برمایه را کرد پست | |||||
همه هر چه دید اندرو چارپای | بیفگند و زیشان بپرداخت جای | |||||
سبک سوی خان فریدون شتافت | فراوان پژوهید و کس را نیافت | |||||
بایوانِ او آتش اندر فگند | بپای اندر آورد کاخِ بلند |