این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
شاهد افلاکی
چون زلف توام جانا، در عین پریشانی | ||||||
چون بادِ سحرگاهم، در بی سر و سامانی | ||||||
من خاکم و من گَردم، من اشکم و من دردم | ||||||
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی | ||||||
خواهم که ترا در بر، بنشانم و بنشینم | ||||||
تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی | ||||||
ای شاهد افلاکی، در مَستی و در پاکی | ||||||
من چَشم ترا مانم، تو اشک مرا مانی | ||||||
در سینهٔ سوزانم، مستوری و مهجوری | ||||||
در دیدهٔ بیدارم، پیدائی و پنهانی | ||||||
من زمزمهٔ عودم، تو زمزمه پردازی | ||||||
من سلسلهٔ موجم، تو سلسله جنبانی | ||||||
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل | ||||||
داغی که نمی بینی، دردی که نمیدانی | ||||||
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم | ||||||
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی | ||||||
ای چشم رهی سویت، کو چشم رهی جویت؟ | ||||||
روی از منِ سرگردان، شاید که نگردانی |
آبانماه ۱۳۳۶ |
۴