خوﺍستم ﺍمشب رﺍ دور هم باشیم. میدﺍنید؟ میخوﺍهم ﺍمشب ساعت هشت و ربع تشریفاتی که در وصیتنامه دستور دﺍده ﺍنجام بدهم.
فریمن متعجب: «– کدﺍم دستور! همان دعاهائی که میگفتید باید با شرﺍیط مخصوصی خوﺍند – و مرده زنده میشود!
«– میدﺍنم که تو دلت بمن میخندی. ﺍشتباه نکنید، من ﺍز شما بیاعتقادترم. ولی پیش خودم تصور میکنم ﺍین وصیتنامهٔ زنی ﺍست که شاید صدها سال پیش در گور رفته و معتقد بوده که خون خودش رﺍ طعمهٔ مومیایی کرده به ﺍمید ﺍینکه روزی کاغذش خوﺍنده بشود. میخوﺍهم بگویم باین وسیله ﺁرزو و خوﺍهش زنی برﺁورده میشود که نسبت باو مدیون هستیم، مدیون حسادت ﺍو هستیم. برﺍی ما چندﺍن گرﺍن تمام نمیشود، فقط دو جور بخور ﻻزم ﺍست که قبلا تهیه کردهام، چند گل آتش و نیمساعت صرف انرژی. برای ما خرج دیگری ندارد. کی میدﺍند!... ما هنوز باسرﺍر پیشینیان پینبردهایم!
«– آیا مضحک نیست؟ من مسئولیتی بعهدهٔ خودمان نمیبینم که مطابق دستور عمل بکنیم. ﺍگر ﺍین تابوت بغیر ما دست کس دیگر ﺍفتاده بود، آیا خودش رﺍ مجبور به ﺍجرﺍی هوﺍ و هوس ﺍین زن میدﺍنست؟
«– بهمین جهت که دست ما ﺍفتاده، من معتقدم باید مطابق وظیفهٔ خودمان رفتار کنیم. (ﺍشاره به تیلههای ماقبل تاریخ): شما گمان میکنید این تیلههای ماقبل تاریخی که از روی آن مثلا میشود حدس زد، آدمیزاد احمقی در چهار پنج هزﺍر سال