نشست. حسن برای اینکه از رقص دنژوان با خانمش جلوگیری بکند از پیشخدمت ورق بازی خواست و دنژوان را دعوت به بازی بلوت کرد. آنها مشغول بلوت دونفری شدند. ولی خانم که سر کیف بود و قر توی کمرش خشک شده بود، گویا برای لجبازی با حسن، رفت یک صفحه گذاشت و مرا دعوت برقص کرد. در میان رقص حس کردم که خانم دست مرا فشار میداد و بمن اظهار علاقه میکرد و دو سه بار صورتش را به صورت من چسبانید.
حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دقدلی و دلپری خودش را سر دنژوان خالی میکرد. جر میزد، داد میکشید، عصبانی شده بود. همینکه رقص تمام شد، خانم رفت و یک سیلی آبدار بحسن زد و گفت: «برو گمشو! این چه ریختیه؟ عقم نشست. برو گمشو، عینهو یه حمال!»
حسن با چشمهای رکزده باو نگاه میکرد و بغض بیخ گلویش را گرفته بود. بیاراده دستش را برد که کروات خودش را درست بکند، ولی یخهاش باز بود. دنژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع برقص کرد. من زیرچشمی حسن را میپائیدم: دیدم بلند شد، از اطاق بیرون رفت. دنژوان یک صفحهٔ تانگو گذاشت.
حسن وارد اطاق شد، نگاهی باطراف انداخت، آمد دست مرا گرفت از اطاق بیرون کشید. حس کردم که دستش میلرزید: زیر چراغ گاز ایوان، رگهای روی شقیقههایش بلند