گل آلود ماهی میگرفت اما حالا جانش را برای هیچ و پوچ بمخاطره انداخته بودند. بلند شد نشست، مثل اینکه در افکارش تغییر حاصل شد. بخاطر آورد که دکمه زیر شلوارش افتاده. برای سرگرمی مشغول دوختن آن شد فکر میکرد اگر زنش آنجا بود، این کار زنانه را که هرگز شایسته فضل دانشمندی مثل او نبوده متحمل نمیشد.
در اینوقت کشتی سوت کشید و ایستاد. میان مسافران همهمه افتاد. سید نصرالله دلش تو ریخت و گمان کرد اتفاق ناگواری رخ داده است. ولی بزودی ملتفت شد که به بوشهر رسیدهاند. دستپاچه لباسش را پوشید و در ایوان کشتی رفت، ظاهراً بندر پیدا نبود. فقط از دور چراغ ضعیفی میدرخشید، یکی دو قایق موتوری دیده میشد چند کشتی بادی مشغةل باربندی شده بودند از هیاهوی حمالها خوابی که دیده بود بیاد آورد. بنظرش آمد که کابوس وحشتناکی را در بیداری میبیند. ساحل دریا آنقدر دور و تاریک بود که فکر مراجعت بخشکی بنظرش خیال خام و بی اساس آمد. ساعتش را نگه کرد موقع شام بود. باطاق رستوران رفت تا شاید اطلاع مفیدی کسب کند. اما همهٔ کسانی که سر میز بودند حتی مرد انگلیسیدان و پیشخدمتها بنظر او ساکت و اخم آلود آمدند، مثل اینکه میخواستند خبر شومی را از او بپوشانند. بدلش بد آمده شام به دهنش مزه نکرد، اصلاً حس کرد اشتها ندارد، فقط سوپ را با یک موز خورد برای اینکه سر دلش سبک باشد. مرد